داستان آریا و ترمیناتور مهربان

زمان ایجاد: 1403/11/18 16:42:59

آریا، پسر یازده ساله ای که عاشق ربات ها و فیلم های علمی تخیلی بود، توی آپارتمان گرم و نرمشان در طبقه پنجم مجتمع مسکونی بزرگشان، غرق تماشای فیلم مورد علاقه اش بود. بوی پاپ کورن تازه، فضا را پر کرده بود و صدای خنده های آریا با صدای پارس های کوتاه راکی، سگ لابرادور بازیگوشش، در هم آمیخته بود. باران شدیدی پشت پنجره می بارید و صدای برخورد قطره ها به شیشه، مثل یک لالایی آرام، فضا را پر کرده بود. ناگهان، برق رفت و همه جا در تاریکی فرو رفت. سکوت، مثل پرده ای سنگین بر فضای اتاق افتاده بود و فقط صدای نفس های آریا و راکی شنیده می شد. آریا که کمی ترسیده بود، راکی را محکم بغل کرد. «نترس راکی، حتماً یه فیوزه!»

راکی با تکان دادن دمش سعی کرد آریا را دلداری دهد. آریا با احتیاط از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. نور ضعیف چراغ های خیابان، به سختی از میان پرده باران عبور می کرد و پارکینگ مجتمع را به شکلی وهم آلود روشن می کرد. بوی نم و خاک باران خورده، از پنجره به داخل می آمد. ناگهان، آریا صدایی عجیب از پارکینگ شنید. صدایی مثل برخورد فلز به فلز، که با صدای باران در هم آمیخته بود. کنجکاوی بر ترسش غلبه کرد. «راکی، بیا بریم ببینیم چه خبره.»

آریا با احتیاط و در حالی که راکی کنارش بود، از پله ها پایین رفت. هر قدمی که برمی داشت، صدای چکیدن آب از سقف پارکینگ، بیشتر به گوش می رسید. بوی روغن ماشین و رطوبت، فضا را پر کرده بود. نور کم چراغ های پارکینگ، سایه های بلندی ایجاد کرده بود که همه چیز را ترسناک تر نشان می داد. وقتی به پارکینگ رسیدند، آریا با چیزی روبرو شد که تصورش را هم نمی کرد. یک ربات، درست مثل ربات های توی فیلم های علمی تخیلی، وسط پارکینگ ایستاده بود. بدنه فلزی اش زیر نور کم چراغ ها برق می زد و چشمان قرمزش، مثل دو نقطه آتش، در تاریکی می درخشید.

ربات که بعداً فهمید آریا اسمش را ترمیناتور گذاشته، به دنبال چیزی می گشت. «اسباب بازی... ماشین کنترلی... باید پیدا کنم.» صدایش، بم و یکنواخت بود و هیچ احساسی در آن وجود نداشت. آریا که از ترس خشکش زده بود، پشت راکی پنهان شد. ترمیناتور به سمت آریا چرخید. «تو... اسباب بازی را برداشتی؟» لحنش تهدیدآمیز بود و آریا بیشتر ترسید. آیا این همان چیزی بود که همیشه در رویاهایش می دید؟ یک ربات واقعی؟ اما چرا اینقدر ترسناک بود؟ شاید اگر فیلم های ترسناک کمتری می دید، الان اینقدر وحشت زده نبود.

راکی که حس کرده بود آریا در خطر است، با تمام وجود پارس کرد و به سمت ترمیناتور حمله ور شد. ترمیناتور با یک حرکت سریع، راکی را کنار زد. آریا که از این حرکت عصبانی شده بود، فریاد زد: «به راکی دست نزن!» و سعی کرد از ترمیناتور دور شود. ترمیناتور به دنبال آریا راه افتاد. «باید... اسباب بازی... را پس بگیری.» صدای قدم های سنگین ترمیناتور، در فضای پارکینگ می پیچید و قلب آریا تندتر می زد. آیا این پایان ماجراجویی هایش بود؟ آیا قرار بود توسط یک ربات اسیر شود؟

در حین تعقیب و گریز، ترمیناتور به طور تصادفی به یک جعبه ابزار برخورد کرد و ابزارها با صدای بلندی روی زمین ریختند. ترمیناتور سعی کرد ابزارها را جمع کند، اما به نظر می رسید در این کار مشکل دارد. آریا که کمی از ترسش کم شده بود، با دقت به ترمیناتور نگاه کرد. حرکات ربات، زمخت و ناشیانه بود. شاید این ربات، آنقدرها هم که فکر می کرد، خطرناک نبود. آیا کمک کردن به او کار درستی بود؟ شاید اگر جای او بود، دوست داشت کسی به او کمک کند.

آریا با تردید به سمت ترمیناتور رفت و شروع به جمع کردن ابزارها کرد. ترمیناتور با تعجب به آریا نگاه کرد. «چرا... کمک می کنی؟» آریا شانه ای بالا انداخت. «چون... به نظر می رسه به کمک احتیاج داری.» ترمیناتور بعد از کمی مکث، گفت: «متشکرم.» این اولین باری بود که آریا صدایی غیر یکنواخت از ترمیناتور می شنید. شاید این ربات، آنقدرها هم بد نبود.

ترمیناتور توضیح داد که ماموریت دارد اسباب بازی را برای یک کودک بیمار پیدا کند. «کودک... بیمار... اسباب بازی... خوشحال می شود.» آریا با شنیدن این حرف، دلش برای ترمیناتور سوخت. او فقط می خواست یک کار خوب انجام دهد. «کدوم اسباب بازی؟ شاید من بتونم کمکت کنم.» ترمیناتور عکس یک ماشین کنترلی قدیمی را نشان داد. آریا با دیدن عکس، به یاد انباری قدیمی ساختمان افتاد. «فکر کنم اون ماشین رو توی انباری دیدم. بیا بریم ببینیم.»

آریا و ترمیناتور با هم به سمت انباری رفتند. راکی هم با احتیاط پشت سرشان حرکت می کرد. بوی نم و خاک و وسایل قدیمی، در فضای انباری پیچیده بود. آریا با کمک نور چراغ قوه گوشی اش، دنبال ماشین کنترلی گشت. بعد از چند دقیقه جستجو، ماشین را پیدا کرد. «ایناهاش!» ترمیناتور با دیدن ماشین، خوشحال شد. «متشکرم... آریا.» این اولین بار بود که ترمیناتور اسم آریا را به زبان می آورد.

آریا و ترمیناتور با هم از انباری بیرون آمدند. راکی هم با خوشحالی دورشان می چرخید. آریا احساس می کرد که یک دوست جدید پیدا کرده است. «میای با هم بازی کنیم؟» ترمیناتور سرش را تکان داد. «من... باید بروم... ماموریت... تمام شد.» اما قبل از رفتن، قولی به آریا داد. «من... دوباره... برمی گردم... تو را... به دنیای... ربات ها... می برم.»

در همین لحظه، آقای احمدی، نگهبان ساختمان، با چهره ای خواب آلود از راه رسید. «اینجا چه خبره؟ این آقا کیه؟» آریا با خجالت توضیح داد: «ایشون... دوستم ترمیناتور هستن. اومدن دنبالم.» آقای احمدی که از تعجب دهانش باز مانده بود، باورش نمی شد. اما آریا با لبخند گفت: «نگران نباشید آقای احمدی، ترمیناتور خیلی مهربونه.»

ناگهان، برق برگشت و همه جا روشن شد. ترمیناتور خداحافظی کرد و به سمت در خروجی رفت. آریا و راکی با خوشحالی برایش دست تکان دادند. وقتی ترمیناتور از پارکینگ خارج شد، آریا به راکی نگاه کرد و لبخندی زد. «فکر کنم یه دوست جدید پیدا کردیم راکی!» راکی هم با تکان دادن دمش، موافقتش را اعلام کرد. آریا فهمید که قضاوت زودهنگام اشتباه است و حتی ربات ها هم می توانند دوست داشتنی باشند. کمک به دیگران، باعث ایجاد دوستی می شود و این، بهترین درسی بود که آن شب بارانی یاد گرفت. شاید اگر برق نمی رفت و ترمیناتور را نمی دید، هیچ وقت این درس را نمی آموخت.