آریا، پسر کوچولوی چهار ساله، خیلی دایناسورها را دوست داشت. امروز، آریا با مامان و بابا به پارک دایناسورها در تهران رفت. هوا گرم بود و بوی شیرینی گلها میآمد. آریا با خوشحالی به طرف دایناسورها دوید. اول یک تریسراتوپس دید، سپس یک استگوسوروس بزرگ. در آخر، یک تیرکس مهربان دید که اسمش تری بود. تری خیلی بزرگ بود، اما آریا نترسید. آریا به تری گفت: «سلام تری! من آریا هستم.» تری با صدای آرامی گفت: «سلام آریا! خوشحالم که میبینمت.» آریا و تری با هم دوست شدند و کلی بازی کردند. آریا به تری گفت: «تو خیلی مهربونی!» تری خندید و گفت: «تو هم خیلی بامزه هستی!» ناگهان، آریا متوجه شد که تری نیست. او همه جا را گشت، اما تری را پیدا نکرد. آریا خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد. مامان آریا گفت: «چی شده عزیزم؟» آریا با گریه گفت: «تری گم شده!» مامان و بابا هم نگران شدند و شروع به گشتن کردند. اول همه جا را آرام نگاه کردند، سپس اسم تری را صدا زدند. در آخر، تصمیم گرفتند از قهرمانها کمک بگیرند. ناگهان، بتمن با ماشین بتموبیلش از راه رسید. بتمن گفت: «نگران نباشید! من تری را پیدا میکنم.» سپس سوپرمن هم با سرعت پرواز کرد و به آنها ملحق شد. سوپرمن گفت: «من هم کمک میکنم! تری کجاست؟» آریا با خوشحالی گفت: «تری یک تیرکس مهربونه که گم شده!» بتمن و سوپرمن شروع به جستجو کردند. اول بتمن با دقت همه جا را بررسی کرد، سپس سوپرمن با سرعت در آسمان پرواز کرد. در آخر، سوپرمن تری را در یک پارک کوچک پیدا کرد. تری داشت علف میخورد و به نظر میرسید گم شده است. سوپرمن به آریا خبر داد و آریا با خوشحالی به طرف تری دوید. آریا تری را بغل کرد و گفت: «تری! خیلی خوشحالم که پیدات کردم!» تری هم آریا را با سرش نوازش کرد. بتمن گفت: «خوشحالم که تری رو پیدا کردیم! حالا باید مراقبش باشید.» سوپرمن گفت: «آره! دایناسورها هم مثل ما به کمک نیاز دارند.» آریا به بتمن و سوپرمن گفت: «خیلی ممنونم که به من کمک کردید!» بتمن و سوپرمن لبخند زدند و خداحافظی کردند. آریا و تری هم با هم خداحافظی کردند. آریا به خانه برگشت و به مامان و بابا گفت: «امروز با تری و بتمن و سوپرمن کلی ماجرا داشتم!» آریا فهمید که حتی بزرگترین دایناسورها هم به کمک نیاز دارند و همیشه قهرمان ها برای کمک حاضرند.