آریا، پسر هشت ساله، عاشق رباتها بود. او هر روز بعد از مدرسه به پارک بزرگ نزدیک خانهشان در تهران میرفت و ساعتها با اسباببازیهای رباتیکش بازی میکرد. یک روز آفتابی، وقتی نور خورشید از لای برگهای درختان به زمین میتابید و صدای پرندگان در فضا میپیچید، آریا در حال جستجو بین بوتهها بود که یک شیء فلزی عجیب پیدا کرد. شیء براق بود و شکلی نامنظم داشت. آریا با تعجب گفت: «این دیگه چیه؟!» او شیء را برداشت و با دقت بررسی کرد. نمیدانست این هسته انرژی سایبرترون از کجا آمده بود، اما حس عجیبی به آن داشت.
همان موقع، صدای عجیبی شنید. صدایی شبیه به وزوز زنبور، اما بلندتر و فلزیتر. آریا ترسید، اما کنجکاویاش بیشتر بود. او به دنبال صدا گشت تا اینکه یک ربات زرد رنگ بزرگ را دید که بین درختان ایستاده بود. ربات با صدای مهربانی گفت: «سلام آریا! من بامبلبی هستم.» آریا از تعجب دهانش باز ماند. «تو... تو یه ربات تبدیلشوندهای؟!» بامبلبی خندید، صدایی شبیه به خندهی یک دوست صمیمی. «درسته! و تو یه دوست جدید پیدا کردی!»
بامبلبی به آریا گفت که اسکورج، یک ربات تبدیلشوندهی خبیث، به دنبال یک منبع انرژی قدرتمند به نام کریستال زمان در زمین است. او گفت که اسکورج میخواهد با استفاده از این کریستال، دنیا را به تسخیر خود درآورد. آریا با نگرانی پرسید: «پس باید چیکار کنیم؟» بامبلبی با جدیت جواب داد: «باید کریستال زمان رو ازش دور نگه داریم. آریا، تو میتونی یه قهرمان باشی!»
آریا به یاد پروفسور امینی، دوست پدرش افتاد. پروفسور امینی یک دانشمند رباتیک بود و یک آزمایشگاه مخفی زیرزمینی داشت. آریا و بامبلبی تصمیم گرفتند به کمک او کریستال زمان را پنهان کنند. صدای خشخش برگها زیر پایشان میآمد و بوی خاک نمخورده در هوا پیچیده بود. وقتی به آزمایشگاه رسیدند، پروفسور امینی با دیدن بامبلبی خیلی تعجب کرد. «این... این یه آتوباته؟!» آریا ماجرا را برایش تعریف کرد و پروفسور امینی با خوشحالی قبول کرد که به آنها کمک کند.
آنها کریستال زمان را در یک محفظه امن قرار دادند و مشغول بررسی نقشههای اسکورج شدند. ناگهان، صدای مهیبی در آزمایشگاه پیچید. زمین لرزید و چراغها خاموش شدند. اسکورج با چهرهای خشمگین وارد آزمایشگاه شد. «منبع انرژی رو به من بدید، وگرنه پشیمون میشید!» آریا ترسیده بود، اما به یاد حرف بامبلبی افتاد. او باید قهرمان میشد.
آریا، بامبلبی و پروفسور امینی با تمام توانشان با اسکورج مبارزه کردند. بامبلبی با شلیکهای لیزریاش سعی میکرد اسکورج را متوقف کند، اما اسکورج خیلی قوی بود. پروفسور امینی با استفاده از دستگاههای آزمایشگاه سعی میکرد اسکورج را گیج کند، اما اسکورج به راحتی از آنها عبور میکرد. آریا با شجاعت به سمت اسکورج رفت و سعی کرد حواس او را پرت کند. صدای انفجارها و شلیکها در آزمایشگاه میپیچید.
ناگهان، صدای آشنایی شنیده شد. «اسکورج! دست از این کارها بردار!» آپتیموس پرایم، رهبر آتوباتها، وارد آزمایشگاه شد. آریا با خوشحالی فریاد زد: «آپتیموس پرایم!» آپتیموس پرایم با قدرت به سمت اسکورج حمله کرد. نبردی حماسی بین دو ربات قدرتمند آغاز شد. صدای برخورد فلزات و غرش موتورها در فضا پر شده بود.
آریا با دیدن آپتیموس پرایم، انرژی تازهای گرفت. او میدانست که با کمک او میتوانند اسکورج را شکست دهند. آریا به آپتیموس پرایم گفت که اسکورج به دنبال کریستال زمان است. آپتیموس پرایم با شنیدن این خبر، خشمگینتر شد و با تمام قدرتش به اسکورج حمله کرد.
در نهایت، آپتیموس پرایم با کمک آریا و دوستانش، اسکورج را شکست داد. اسکورج با خشم فریاد زد: «قدرت، تنها چیزی است که اهمیت دارد!» و سپس ناپدید شد. آپتیموس پرایم رو به آریا کرد و گفت: «آزادی حق همه موجودات هوشمند است.»
آریا به عنوان یک قهرمان کوچک شناخته شد. او با بامبلبی و آپتیموس پرایم دوست ماند و هر وقت که به کمک نیاز داشتند، آنها به سراغش میآمدند. آریا فهمید که حتی یک پسر بچه هم میتواند یک قهرمان باشد، اگر شجاع و مهربان باشد. او هرگز هسته انرژی سایبرترون را فراموش نکرد، یادگاری از روزی که زندگیاش برای همیشه تغییر کرد. صدای شادی و خنده در پارک پیچیده بود، و آریا میدانست که ماجراجوییهای بیشتری در انتظارش است.
همان موقع، صدای عجیبی شنید. صدایی شبیه به وزوز زنبور، اما بلندتر و فلزیتر. آریا ترسید، اما کنجکاویاش بیشتر بود. او به دنبال صدا گشت تا اینکه یک ربات زرد رنگ بزرگ را دید که بین درختان ایستاده بود. ربات با صدای مهربانی گفت: «سلام آریا! من بامبلبی هستم.» آریا از تعجب دهانش باز ماند. «تو... تو یه ربات تبدیلشوندهای؟!» بامبلبی خندید، صدایی شبیه به خندهی یک دوست صمیمی. «درسته! و تو یه دوست جدید پیدا کردی!»
بامبلبی به آریا گفت که اسکورج، یک ربات تبدیلشوندهی خبیث، به دنبال یک منبع انرژی قدرتمند به نام کریستال زمان در زمین است. او گفت که اسکورج میخواهد با استفاده از این کریستال، دنیا را به تسخیر خود درآورد. آریا با نگرانی پرسید: «پس باید چیکار کنیم؟» بامبلبی با جدیت جواب داد: «باید کریستال زمان رو ازش دور نگه داریم. آریا، تو میتونی یه قهرمان باشی!»
آریا به یاد پروفسور امینی، دوست پدرش افتاد. پروفسور امینی یک دانشمند رباتیک بود و یک آزمایشگاه مخفی زیرزمینی داشت. آریا و بامبلبی تصمیم گرفتند به کمک او کریستال زمان را پنهان کنند. صدای خشخش برگها زیر پایشان میآمد و بوی خاک نمخورده در هوا پیچیده بود. وقتی به آزمایشگاه رسیدند، پروفسور امینی با دیدن بامبلبی خیلی تعجب کرد. «این... این یه آتوباته؟!» آریا ماجرا را برایش تعریف کرد و پروفسور امینی با خوشحالی قبول کرد که به آنها کمک کند.
آنها کریستال زمان را در یک محفظه امن قرار دادند و مشغول بررسی نقشههای اسکورج شدند. ناگهان، صدای مهیبی در آزمایشگاه پیچید. زمین لرزید و چراغها خاموش شدند. اسکورج با چهرهای خشمگین وارد آزمایشگاه شد. «منبع انرژی رو به من بدید، وگرنه پشیمون میشید!» آریا ترسیده بود، اما به یاد حرف بامبلبی افتاد. او باید قهرمان میشد.
آریا، بامبلبی و پروفسور امینی با تمام توانشان با اسکورج مبارزه کردند. بامبلبی با شلیکهای لیزریاش سعی میکرد اسکورج را متوقف کند، اما اسکورج خیلی قوی بود. پروفسور امینی با استفاده از دستگاههای آزمایشگاه سعی میکرد اسکورج را گیج کند، اما اسکورج به راحتی از آنها عبور میکرد. آریا با شجاعت به سمت اسکورج رفت و سعی کرد حواس او را پرت کند. صدای انفجارها و شلیکها در آزمایشگاه میپیچید.
ناگهان، صدای آشنایی شنیده شد. «اسکورج! دست از این کارها بردار!» آپتیموس پرایم، رهبر آتوباتها، وارد آزمایشگاه شد. آریا با خوشحالی فریاد زد: «آپتیموس پرایم!» آپتیموس پرایم با قدرت به سمت اسکورج حمله کرد. نبردی حماسی بین دو ربات قدرتمند آغاز شد. صدای برخورد فلزات و غرش موتورها در فضا پر شده بود.
آریا با دیدن آپتیموس پرایم، انرژی تازهای گرفت. او میدانست که با کمک او میتوانند اسکورج را شکست دهند. آریا به آپتیموس پرایم گفت که اسکورج به دنبال کریستال زمان است. آپتیموس پرایم با شنیدن این خبر، خشمگینتر شد و با تمام قدرتش به اسکورج حمله کرد.
در نهایت، آپتیموس پرایم با کمک آریا و دوستانش، اسکورج را شکست داد. اسکورج با خشم فریاد زد: «قدرت، تنها چیزی است که اهمیت دارد!» و سپس ناپدید شد. آپتیموس پرایم رو به آریا کرد و گفت: «آزادی حق همه موجودات هوشمند است.»
آریا به عنوان یک قهرمان کوچک شناخته شد. او با بامبلبی و آپتیموس پرایم دوست ماند و هر وقت که به کمک نیاز داشتند، آنها به سراغش میآمدند. آریا فهمید که حتی یک پسر بچه هم میتواند یک قهرمان باشد، اگر شجاع و مهربان باشد. او هرگز هسته انرژی سایبرترون را فراموش نکرد، یادگاری از روزی که زندگیاش برای همیشه تغییر کرد. صدای شادی و خنده در پارک پیچیده بود، و آریا میدانست که ماجراجوییهای بیشتری در انتظارش است.