داستان آلیس و بازگشت به سرزمین عجایب

زمان ایجاد: 1404/2/3 9:51:51

آلیس هفت ساله، چشمانش را باز کرد و بوی شیرینی و گل‌های عجیب و غریب را حس کرد. نور خورشید مثل طلا از بین برگ‌های درختان بلند می‌تابید. او دوباره در سرزمین عجایب بود! اما این بار، چیزی درست نبود. صدای جیغ و داد از دور می‌آمد و هوا پر از بوی دود بود. آلیس ترسید، قلبش تند تند می‌زد.

او به یاد آورد که چطور از سوراخ خرگوش به اینجا آمده بود. حالا دوباره این اتفاق افتاده بود، اما این بار ناگهانی‌تر. او با خودش فکر کرد: «چرا دوباره اینجام؟ چه اتفاقی افتاده؟» صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پایش او را به خود آورد.

ناگهان خرگوش سفید با عجله از کنارش رد شد، اما ساعتش کار نمی‌کرد! عقربه‌ها ثابت مانده بودند. خرگوش سفید با صدایی که از ترس می‌لرزید گفت: «وای نه! دوباره ملکه قلب‌ها قدرت را به دست گرفته! زمان متوقف شده!» آلیس تعجب کرد. ملکه قلب‌ها؟ دوباره؟

آلیس به دنبال خرگوش سفید دوید. صدای قدم‌هایش روی زمین خاکی جنگل شنیده می‌شد. او می‌دانست که باید به دوستانش کمک کند. او باید سرزمین عجایب را نجات می‌داد.

کمی جلوتر، کلاهدوز دیوانه را دید که دور یک میز بزرگ نشسته بود، اما این بار مهمانی چای خیلی غمگین به نظر می‌رسید. فنجان‌ها شکسته بودند و کیک‌ها پلاسیده. صدای خنده‌های دیوانه‌وار کلاهدوز، این بار پر از ناامیدی بود.

کلاهدوز با دیدن آلیس، چشمانش برق زد. «آلیس! خودتی؟ چه خوب که اومدی! معماهای من خیلی پیچیده شدن، هیچ‌کس نمی‌تونه حلشون کنه!» او با صدایی بلند گفت: «چرا کلاغ شبیه میز تحریره؟»

آلیس فکر کرد. صدای پرندگان در دوردست به گوش می‌رسید. او به یاد آورد که کلاهدوز همیشه سوال‌های بی‌جواب می‌پرسید. اما این بار، انگار واقعاً به کمک نیاز داشت.

ناگهان گربه چشایر با لبخند همیشگی‌اش ظاهر شد. لبخندش مثل ماه کامل در آسمان شب می‌درخشید. «سلام آلیس. دنبال راه حل می‌گردی؟» او با صدایی آرام گفت: «راه حل در قلب توست.»

آلیس گیج شده بود. قلب او؟ یعنی چه؟ گربه چشایر ناپدید شد و فقط لبخندش در هوا معلق ماند. صدای وزش باد بین درختان، او را به فکر فرو برد.

آلیس به راهش ادامه داد. او باید ملکه قلب‌ها را پیدا می‌کرد. او باید زمان را به سرزمین عجایب برمی‌گرداند. او باید به دوستانش کمک می‌کرد.

در راه، سربازان کارت را دید که با چهره‌های اخمو در حال گشت زنی بودند. صدای قدم‌هایشان روی سنگفرش خیابان می‌پیچید. آن‌ها به دنبال کسی می‌گشتند.

آلیس پشت یک درخت بزرگ پنهان شد. بوی خاک نمناک را حس می‌کرد. او نمی‌خواست توسط سربازان کارت دستگیر شود.

وقتی سربازان دور شدند، آلیس به سمت قلعه ملکه قلب‌ها حرکت کرد. قلعه‌ای بزرگ و ترسناک که مثل یک هیولا در وسط سرزمین عجایب ایستاده بود. صدای فریاد از داخل قلعه به گوش می‌رسید.

آلیس وارد قلعه شد. همه جا تاریک و دلگیر بود. بوی نم و کپک می‌آمد. او با احتیاط قدم برمی‌داشت.

ناگهان ملکه قلب‌ها را دید که روی تختش نشسته بود و با عصبانیت فریاد می‌زد. «گردنشان را بزنید! گردن همه‌شان را بزنید!» صدای فریادش در تمام قلعه می‌پیچید.

آلیس جلو رفت. «ملکه قلب‌ها! چرا این کار را می‌کنی؟ چرا سرزمین عجایب را به این روز انداختی؟» ملکه با تعجب به آلیس نگاه کرد.

«تو! بازگشتی؟ فکر می‌کردم دیگر از دستت خلاص شده‌ام!» ملکه با خشم گفت: «من ملکه هستم! هر کاری که بخواهم انجام می‌دهم!»

آلیس نترسید. او به یاد آورد که چقدر شجاع است. او به یاد آورد که چطور یک بار ملکه قلب‌ها را شکست داده بود.

«تو نمی‌توانی با زور و خشونت حکومت کنی. تو باید به مردم سرزمین عجایب احترام بگذاری.» آلیس با صدایی قاطع گفت.

ملکه قلب‌ها خندید. خنده‌ای بلند و ترسناک. «احترام؟ من؟ هرگز!» او دستور داد: «گردن این دختر را هم بزنید!»

اما سربازان کارت تکان نخوردند. آن‌ها به آلیس نگاه می‌کردند. آن‌ها می‌دانستند که آلیس راست می‌گوید.

ناگهان خرگوش سفید وارد شد. او ساعتش را به ملکه نشان داد. «ملکه! ساعت خراب شده! زمان متوقف شده! این تقصیر شماست!»

ملکه قلب‌ها عصبانی‌تر شد. او سعی کرد ساعت را از خرگوش سفید بگیرد، اما نتوانست.

آلیس فهمید که باید از این فرصت استفاده کند. او به سمت ملکه رفت و با تمام قدرتش، ساعتی را که خرگوش سفید گرفته بود، چرخاند.

ناگهان، زمان دوباره شروع به حرکت کرد. عقربه‌های ساعت به تیک تاک افتادند. صدای خنده و شادی در قلعه پیچید.

ملکه قلب‌ها ضعیف شد و ناپدید شد. سربازان کارت خوشحال شدند و شروع به رقصیدن کردند.

آلیس به دوستانش نگاه کرد. کلاهدوز دیوانه دوباره می‌خندید و معماهای جدید می‌پرسید. گربه چشایر با لبخندش به او نگاه می‌کرد. خرگوش سفید با عجله به دنبال ساعتش می‌گشت.

سرزمین عجایب دوباره زنده شده بود. آلیس لبخند زد. او می‌دانست که همیشه از سرزمین عجایب محافظت خواهد کرد. صدای آواز پرندگان و بوی گل‌های بهاری، نوید روزهای بهتری را می‌داد.

آلیس می‌دانست که ماجراجویی‌هایش در سرزمین عجایب تمام نشده است. او می‌دانست که همیشه چیزهای جدیدی برای کشف کردن وجود دارد. و او آماده بود.

او در حالی که به آسمان آبی و ابرهایی که مثل پنبه بودند نگاه می‌کرد، احساس خوشحالی و آرامش کرد. او دوباره به خانه برگشته بود. خانه‌ای عجیب و غریب، اما دوست داشتنی.

آلیس می‌دانست که هر وقت بخواهد، می‌تواند دوباره به سرزمین عجایب برگردد. فقط کافی بود چشمانش را ببندد و آرزو کند. و او می‌دانست که دوستانش همیشه منتظرش خواهند بود.