داستان السا و شهاب سنگ یخی

زمان ایجاد: 1403/11/18 15:59:06

پارک ملت مشهد، زیر یک آسمان برفی، غرق در سکوت بود. فقط صدای خش خش تیغ اسکیت‌ها روی یخ و خنده‌های السا، آنا و اولاف این سکوت را می‌شکست. السا، با موهای طلایی و چشمان آبی درخشانش، مثل یک پرنده روی یخ می‌چرخید. بوی کاج و برف تازه، فضا را پر کرده بود و حس تازگی و هیجان را بیشتر می‌کرد. آنا، خواهر بزرگترش، با شال گردن بافتنی دست‌سازش، نگران السا بود و مدام او را صدا می‌زد: «السا، مراقب باش!» اولاف، آدم برفی سخنگو، با هویجی که به جای بینی داشت، دور آن‌ها می‌چرخید و با صدای بلند می‌گفت: «بغل گرم! بغل گرم!»

ناگهان، السا در میانه‌ی یک چرخش، متوجه یک درخشش عجیب در آسمان شد. درخشش، مثل یک الماس بزرگ، از میان ابرها می‌تابید. «آنا! اولاف! اون چیه؟» السا با تعجب پرسید. آنا، با دقت به آسمان نگاه کرد. «نمی‌دونم السا، ولی خیلی عجیبه.» اولاف، که همیشه خوش‌بین بود، گفت: «شاید یه ستاره‌ی دنباله‌داره که داره بهمون سر می‌زنه!» بوی ذرت بو داده از دکه‌ی کنار پیست به مشام می‌رسید، اما کنجکاوی، آن‌ها را به سمت منبع نور کشاند. آیا این فقط یک پدیده طبیعی بود، یا چیزی فراتر از آن در انتظارشان بود؟ شاید اگر به آن توجه نمی‌کردند، همه چیز عادی پیش می‌رفت.

آن‌ها به سمت رصدخانه‌ی پارک رفتند، جایی که یک تلسکوپ بزرگ به آسمان خیره شده بود. وقتی رسیدند، آرش، همکلاسی السا، را دیدند که پشت تلسکوپ ایستاده و با دقت به آسمان نگاه می‌کند. آرش، پسری باهوش و کنجکاو بود که عاشق نجوم و فضا بود. «آرش! چه خبره؟ اون نور چیه؟» السا با هیجان پرسید. آرش، با صدایی که کمی ترسیده بود، گفت: «یه شهاب سنگ! یه شهاب سنگ بزرگ داره به زمین نزدیک می‌شه!» صدای وزش باد لای درختان، مثل یک هشدار آرام، به گوش می‌رسید. آیا آن‌ها می‌توانستند کاری برای نجات شهرشان انجام دهند؟ شاید اگر زودتر متوجه شده بودند، زمان بیشتری برای آماده شدن داشتند.

السا، با شنیدن این خبر، احساس کرد که قلبش تندتر می‌زند. او می‌دانست که باید کاری انجام دهد. قدرت‌های یخی او، تنها امید شهر بودند. «من باید یه سپر یخی درست کنم! باید از شهر محافظت کنم!» السا با قاطعیت گفت. آنا، با نگرانی به السا نگاه کرد. «السا، این خیلی خطرناکه! مطمئنی که می‌تونی؟» اولاف، با لبخند همیشگی‌اش، گفت: «نگران نباش آنا! السا قویه! اون می‌تونه هر کاری رو انجام بده!» بوی نم خاک، با بوی برف ترکیب شده بود و حس قدرت و امید را القا می‌کرد. آیا السا می‌توانست از پس این مسئولیت بزرگ برآید؟ شاید اگر قدرت‌هایش کافی نبود، فاجعه‌ای رخ می‌داد.

السا، با تمرکز تمام، دست‌هایش را بالا برد و شروع به ساختن یک سپر یخی بزرگ در اطراف شهر کرد. کریستال‌های یخ، از نوک انگشتانش بیرون می‌آمدند و در هوا معلق می‌شدند. گردنبند یخی‌اش، که قدرت‌هایش را تقویت می‌کرد، می‌درخشید. سپر یخی، کم کم شکل می‌گرفت و مثل یک گنبد بزرگ، شهر را در بر می‌گرفت. صدای خرد شدن یخ‌ها، مثل یک موسیقی جادویی، در فضا می‌پیچید. آیا این سپر یخی می‌توانست در برابر ضربه‌ی شهاب سنگ مقاومت کند؟ شاید اگر سپر به اندازه‌ی کافی قوی نبود، شهر نابود می‌شد.

در همین حال، خانم بهاری، معلم مهربان هنر السا، به آن‌ها رسید. او با موهای خاکستری و عینکی ته استکانی‌اش، سعی می‌کرد مردم شهر را آرام کند. «بچه‌ها! نترسید! ما باید با هنر و خلاقیت، به ترس‌هامون غلبه کنیم!» خانم بهاری، از مردم خواست که نقاشی بکشند، شعر بخوانند و داستان بگویند. صدای خنده‌ی کودکان و زمزمه‌ی بزرگسالان، کم کم جایگزین صدای ترس و وحشت شد. بوی رنگ و کاغذ، فضا را پر کرده بود و حس آرامش و امید را به مردم منتقل می‌کرد. آیا هنر می‌توانست به آن‌ها کمک کند تا بر ترس خود غلبه کنند؟ شاید اگر مردم تسلیم ترس می‌شدند، اوضاع بدتر می‌شد.

لحظه‌ی سرنوشت فرا رسید. شهاب سنگ، با سرعت سرسام‌آوری به سمت زمین می‌آمد. السا، با تمام توانش، سپر یخی را محکم نگه داشت. صدای مهیبی در فضا پیچید و شهاب سنگ، با سپر یخی برخورد کرد. سپر یخی، ترک برداشت، اما فرو نریخت. شهاب سنگ، به قطعات کوچکتر تبدیل شد و در آسمان پراکنده شد. سکوت، مانند پرده‌ای سنگین بر فضای اتاق افتاده بود، تا اینکه صدای تشویق و شادی مردم، این سکوت را شکست. السا، آنا و اولاف، به قهرمانان شهر تبدیل شدند. آیا این پایان ماجرا بود؟ شاید اگر السا نبود، سرنوشت شهر چیز دیگری می‌شد.

السا، خسته اما خوشحال، به آنا و اولاف نگاه کرد. «ما نجاتش دادیم!» السا با لبخند گفت. آنا، السا را در آغوش گرفت. «تو فوق‌العاده‌ای السا! من بهت افتخار می‌کنم!» اولاف، با خوشحالی دور آن‌ها چرخید. «بغل گرم! بغل گرم! ما بهترین تیم دنیا هستیم!» بوی شیرینی داغ از کافه‌ی نزدیک به مشام می‌رسید، بوی پیروزی و جشن. آیا آن‌ها می‌توانستند از این به بعد با آرامش زندگی کنند؟ شاید اگر این اتفاق نمی‌افتاد، آن‌ها هرگز نمی‌فهمیدند که چقدر قوی هستند.

آن شب، السا، آنا و اولاف، در خانه‌ی گرم و دنجشان، کنار شومینه نشستند و به شعله‌های آتش خیره شدند. السا، گردنبند یخی‌اش را لمس کرد و به این فکر کرد که قدرت‌هایش، چقدر می‌توانند مفید باشند. آنا، شال گردن بافتنی‌اش را دور گردنش پیچید و به این فکر کرد که چقدر خوشبخت است که خواهری مثل السا دارد. اولاف، هویجش را خورد و به این فکر کرد که چقدر عاشق بغل‌های گرم است. صدای سوختن چوب در شومینه، مثل یک لالایی آرام، به گوش می‌رسید. آیا آن‌ها باز هم با چالش‌های بزرگتری روبرو خواهند شد؟ شاید اگر با هم باشند، می‌توانند بر هر مشکلی غلبه کنند. قدرت دوستی، شجاعت و خلاقیت، همیشه راهی برای پیروزی پیدا می‌کند.