هستی، دختر سیزده ساله ای که موهای خرمایی اش زیر نور آفتاب میدان سرخ برق می زد، دوربین عکاسی اش را محکم در دست گرفته بود. بوی تند نان تازه و عطر ملایم گل های کاشته شده در اطراف میدان، با صدای همهمه گردشگران در هم آمیخته بود. او همراه خانواده اش برای تعطیلات به مسکو آمده بود و حالا، درست روبروی کلیسای جامع سنت باسیل، شاهد صحنه ای عجیب و غریب بود.
وسط میدان، ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، با کت و شلوار تیره و لبخندی مرموز ایستاده بود. درست روبرویش، دونالد ترامپ، رئیس جمهور سابق آمریکا، با موهای طلایی همیشگی و کت و شلوار سرمه ای، دست به کمر زده بود. سکوت مانند پرده ای سنگین بر فضای میدان افتاده بود، سکوتی که فقط با صدای آرام قدم های ایوان، خرس قطبی دست آموز پوتین، که با قلاده ای نقره ای به او وصل بود، شکسته می شد.
پوتین با لحنی که انگار داشت یک راز بزرگ را فاش می کرد، گفت: «آقای ترامپ، شرط ما این است: هر کس بتواند هزار بستنی یخی روسی را پشت سر هم بخورد، برنده است.» ترامپ با پوزخندی جواب داد: «هزار تا؟ این که کاری نداره! من تو برج ترامپ بیشتر از اینا خوردم!» ناتالیا، مترجم ترامپ، با عجله حرف های او را به روسی ترجمه کرد، اما هستی حس می کرد که او دارد چیزی را پنهان می کند. آیا این فقط یک بازی بود؟ یا چیزی فراتر از آن در جریان بود؟
مسابقه شروع شد. بستنی ها با طعم های مختلف روسی، از توت جنگلی گرفته تا عسل، روی میز چیده شده بودند. پوتین با آرامش بستنی اش را می خورد، انگار داشت یک فنجان چای می نوشید. ترامپ اما با ولع بستنی ها را قورت می داد و صورتش کم کم قرمز می شد. ایوان، خرس قطبی، با چشمانی التماس آمیز به بستنی ها نگاه می کرد و گاهی سعی می کرد یواشکی یکی از آن ها را بدزدد. صدای خنده های تماشاچیان در میدان پیچیده بود.
پوتین در حالی که بستنی اش را لیس می زد، به ترامپ گفت: «آقای ترامپ، شنیده ام که شما در انتخابات بعدی هم شرکت می کنید. فکر می کنید با این سرعت می توانید رای مردم را جمع کنید؟» ترامپ با دهانی پر از بستنی جواب داد: «من همیشه برنده ام! مردم منو دوست دارن!» ناتالیا با صدایی لرزان حرف های او را ترجمه کرد. هستی متوجه شد که ترامپ دارد تقلب می کند. ناتالیا یواشکی بستنی ها را از دهان او می گرفت و قایم می کرد.
هستی که نمی توانست این بی عدالتی را تحمل کند، تصمیم گرفت وارد عمل شود. او به آرامی به سمت ترامپ رفت و در گوشش گفت: «آقای ترامپ، ناتالیا داره بهتون تقلب می رسونه. باید حواستون رو جمع کنید.» ترامپ با تعجب به هستی نگاه کرد و بعد با چشمکی به او فهماند که متوجه شده است. آیا این دختربچه می توانست تغییری در نتیجه این بازی بزرگ ایجاد کند؟ شاید اگر ترامپ کمی بیشتر دقت می کرد، می توانست برنده شود.
ترامپ با صدایی بلند گفت: «من به این مسابقه ادامه نمی دم! این یه توطئه است!» پوتین با خنده جواب داد: «توطئه؟ آقای ترامپ، شما همیشه به دنبال توطئه هستید. فقط کافیه قبول کنید که باختید.» ترامپ که از عصبانیت سرخ شده بود، فریاد زد: «من هیچ وقت نمی بازم!» و ناگهان شروع کرد به خواندن شعارهای انتخاباتی اش. صدای او در میدان سرخ طنین انداز شد و همه را به خنده انداخت.
هستی با استفاده از دوربینش، تمام لحظات جالب این مسابقه را ثبت می کرد. او می دانست که این تصاویر، خاطره ای فراموش نشدنی از سفرش به مسکو خواهند بود. در پایان، ترامپ با خوردن هزار بستنی یخی، دچار سردرد شدیدی شد. پوتین با لبخندی پیروزمندانه به او پیشنهاد کرد که یک فنجان چای روسی بنوشد. ترامپ با اکراه قبول کرد و بعد از نوشیدن چای، حالش کمی بهتر شد.
پوتین و ترامپ با خنده و شوخی، به دوستی خود ادامه دادند. هستی فهمید که این بازی، فقط یک بهانه برای دور هم جمع شدن و خندیدن بوده است. او با خاطره ای شیرین و خنده دار از مسکو به خانه بازگشت. بوی نان تازه و عطر گل ها، همراه با صدای خنده های پوتین و ترامپ، تا مدت ها در ذهنش باقی ماند. آیا این سفر، نقطه عطفی در زندگی او خواهد بود؟ شاید اگر او نبود، این بازی به شکل دیگری رقم می خورد.
وسط میدان، ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، با کت و شلوار تیره و لبخندی مرموز ایستاده بود. درست روبرویش، دونالد ترامپ، رئیس جمهور سابق آمریکا، با موهای طلایی همیشگی و کت و شلوار سرمه ای، دست به کمر زده بود. سکوت مانند پرده ای سنگین بر فضای میدان افتاده بود، سکوتی که فقط با صدای آرام قدم های ایوان، خرس قطبی دست آموز پوتین، که با قلاده ای نقره ای به او وصل بود، شکسته می شد.
پوتین با لحنی که انگار داشت یک راز بزرگ را فاش می کرد، گفت: «آقای ترامپ، شرط ما این است: هر کس بتواند هزار بستنی یخی روسی را پشت سر هم بخورد، برنده است.» ترامپ با پوزخندی جواب داد: «هزار تا؟ این که کاری نداره! من تو برج ترامپ بیشتر از اینا خوردم!» ناتالیا، مترجم ترامپ، با عجله حرف های او را به روسی ترجمه کرد، اما هستی حس می کرد که او دارد چیزی را پنهان می کند. آیا این فقط یک بازی بود؟ یا چیزی فراتر از آن در جریان بود؟
مسابقه شروع شد. بستنی ها با طعم های مختلف روسی، از توت جنگلی گرفته تا عسل، روی میز چیده شده بودند. پوتین با آرامش بستنی اش را می خورد، انگار داشت یک فنجان چای می نوشید. ترامپ اما با ولع بستنی ها را قورت می داد و صورتش کم کم قرمز می شد. ایوان، خرس قطبی، با چشمانی التماس آمیز به بستنی ها نگاه می کرد و گاهی سعی می کرد یواشکی یکی از آن ها را بدزدد. صدای خنده های تماشاچیان در میدان پیچیده بود.
پوتین در حالی که بستنی اش را لیس می زد، به ترامپ گفت: «آقای ترامپ، شنیده ام که شما در انتخابات بعدی هم شرکت می کنید. فکر می کنید با این سرعت می توانید رای مردم را جمع کنید؟» ترامپ با دهانی پر از بستنی جواب داد: «من همیشه برنده ام! مردم منو دوست دارن!» ناتالیا با صدایی لرزان حرف های او را ترجمه کرد. هستی متوجه شد که ترامپ دارد تقلب می کند. ناتالیا یواشکی بستنی ها را از دهان او می گرفت و قایم می کرد.
هستی که نمی توانست این بی عدالتی را تحمل کند، تصمیم گرفت وارد عمل شود. او به آرامی به سمت ترامپ رفت و در گوشش گفت: «آقای ترامپ، ناتالیا داره بهتون تقلب می رسونه. باید حواستون رو جمع کنید.» ترامپ با تعجب به هستی نگاه کرد و بعد با چشمکی به او فهماند که متوجه شده است. آیا این دختربچه می توانست تغییری در نتیجه این بازی بزرگ ایجاد کند؟ شاید اگر ترامپ کمی بیشتر دقت می کرد، می توانست برنده شود.
ترامپ با صدایی بلند گفت: «من به این مسابقه ادامه نمی دم! این یه توطئه است!» پوتین با خنده جواب داد: «توطئه؟ آقای ترامپ، شما همیشه به دنبال توطئه هستید. فقط کافیه قبول کنید که باختید.» ترامپ که از عصبانیت سرخ شده بود، فریاد زد: «من هیچ وقت نمی بازم!» و ناگهان شروع کرد به خواندن شعارهای انتخاباتی اش. صدای او در میدان سرخ طنین انداز شد و همه را به خنده انداخت.
هستی با استفاده از دوربینش، تمام لحظات جالب این مسابقه را ثبت می کرد. او می دانست که این تصاویر، خاطره ای فراموش نشدنی از سفرش به مسکو خواهند بود. در پایان، ترامپ با خوردن هزار بستنی یخی، دچار سردرد شدیدی شد. پوتین با لبخندی پیروزمندانه به او پیشنهاد کرد که یک فنجان چای روسی بنوشد. ترامپ با اکراه قبول کرد و بعد از نوشیدن چای، حالش کمی بهتر شد.
پوتین و ترامپ با خنده و شوخی، به دوستی خود ادامه دادند. هستی فهمید که این بازی، فقط یک بهانه برای دور هم جمع شدن و خندیدن بوده است. او با خاطره ای شیرین و خنده دار از مسکو به خانه بازگشت. بوی نان تازه و عطر گل ها، همراه با صدای خنده های پوتین و ترامپ، تا مدت ها در ذهنش باقی ماند. آیا این سفر، نقطه عطفی در زندگی او خواهد بود؟ شاید اگر او نبود، این بازی به شکل دیگری رقم می خورد.