بهمن ماه سال 1403 بود. بوی نفتالین از کمد دیواری خانه فرهاد به مشام میرسید و صدای خندههای سه پسر بچه، سکوت آپارتمان کوچکشان در نازی آباد را شکسته بود. فرهاد با انگشتهای تند و تیزش دکمههای دسته PS5 را فشار میداد، هرمز با هیجان تشویق میکرد و مهران با دقت به صفحه تلویزیون خیره شده بود. ناگهان، همهجا تاریک شد. برق رفت. سکوت مانند پردهای سنگین بر فضای اتاق افتاد و فقط صدای نفسهای بریده بریده بچهها شنیده میشد. فرهاد با عصبانیت دسته بازی را روی زمین انداخت. «بازم برق رفت! اه! دیگه خسته شدم!» مادر فرهاد از آشپزخانه سرک کشید. «چی شده؟ باز برق رفت؟ این چه وضعیه؟» نگرانی در صدایش موج میزد.
هرمز که غرق در دنیای خیال بود، با لحنی آرزومندانه گفت: «کاش بتمن میاومد و این آدم بدها رو که برق رو قطع میکنن، تنبیه میکرد!» صدای هرمز در تاریکی اتاق پژواک یافت، گویی آرزویی بود که در دل شب رها شده بود. بوی نم خاک از پنجره نیمه باز به داخل میآمد و حس سرمای بهمن ماه را بیشتر میکرد. مهران که همیشه دنبال دلیل میگشت، گفت: «نه بابا، بتمن کجا بود؟ حتماً یه مشکلی تو نیروگاه پیش اومده. باید یه جوری بفهمیم قضیه چیه.» اگر مهران نبود، شاید آنها فقط به قطعی برق عادت میکردند، اما او همیشه کنجکاو بود و این کنجکاوی، جرقهای در ذهنشان روشن کرد.
مهران شروع کرد به جستجو در اینترنت با گوشیاش. نور کم صفحه موبایل، صورتش را روشن کرده بود. «یه سری خبر هست که یه دانشمند سابق به اسم دکتر نیما داره یه کارایی میکنه. میگن یه دستگاه ساخته که برق زیادی مصرف میکنه و باعث میشه برق محله قطع بشه.» صدای خش خش رادیو قدیمی گوشه اتاق به گوش میرسید، گویی زمزمهای از گذشته بود که به آنها هشدار میداد. فرهاد که حوصلهاش سر رفته بود، گفت: «دکتر نیما دیگه کیه؟ اصلاً مگه میشه یه نفر اینقدر برق مصرف کنه؟» اگر فرهاد کمی صبورتر بود، شاید زودتر به حقیقت ماجرا پی میبردند، اما او همیشه عجول بود.
در اعماق شهر، در غاری تاریک و پر از خفاش، بتمن با شنیدن این خبرها، گوشهایش تیز شد. سیستم شنود پیشرفتهاش، زمزمههای نازی آباد را به گوشش رسانده بود. صدای زنگ تلفن همراهش در سکوت غار پیچید. آلفرد، خدمتکار وفادارش، خبر قطعیهای مکرر برق در نازی آباد را به او اطلاع داد. بوی نم و خاک و صدای چکه آب از سقف غار، حس انزوا و تنهایی را در وجود بتمن زنده میکرد. «نازی آباد؟ باید بررسی کنم.» بتمن با صدایی بم و مصمم گفت. آیا این وظیفه او بود که به داد مردم یک محله دورافتاده برسد؟ شاید اگر او چشم پوشی میکرد، هیچکس متوجه نمیشد، اما وجدانش اجازه نمیداد.
شب بود و خیابانهای نازی آباد خلوت. بوی زباله و دود ماشینها در هوا پخش شده بود. بتمن با شنل سیاهش از سایهها بیرون آمد. او به دنبال سرنخی از دکتر نیما میگشت. ناگهان، چشمش به سه پسر بچه افتاد که با نگرانی به آسمان نگاه میکردند. صدای خش خش برگهای خشک زیر پایش، سکوت شب را میشکست. بتمن به آرامی به آنها نزدیک شد. «شماها چی کار میکنید اینجا؟» صدایش جدی و در عین حال مهربان بود.
فرهاد با دیدن بتمن دهانش از تعجب باز ماند. هرمز با چشمانی پر از ستاره گفت: «خودشه! بتمن! اومدی برق رو درست کنی؟» مهران باهوشتر از بقیه بود. «شما واقعاً بتمن هستید؟ ما یه چیزهایی درباره دکتر نیما شنیدیم.» اگر آنها نمیدانستند بتمن کیست، شاید از او میترسیدند، اما آنها قهرمانشان را پیدا کرده بودند.
بتمن با دقت به حرفهایشان گوش داد. «دکتر نیما؟ به من بگید چی میدونید.» بوی یاس از باغچه کوچکی در کنار خیابان به مشام میرسید و صدای سگهای ولگرد از دور شنیده میشد. بچهها هر چه را که میدانستند به بتمن گفتند. آنها به او گفتند که دکتر نیما در یک ساختمان متروکه در انتهای نازی آباد آزمایشگاه دارد.
بتمن و بچهها به سمت ساختمان متروکه حرکت کردند. بوی نم و کپک از دیوارهای نمور ساختمان به مشام میرسید و صدای جیرجیرکها در سکوت شب میپیچید. در زیرزمین ساختمان، آزمایشگاه دکتر نیما قرار داشت. دستگاهی بزرگ و عجیب و غریب با سیمها و لولههای درهم پیچیده، برق زیادی مصرف میکرد. دکتر نیما با لبخندی شیطانی پشت دستگاه ایستاده بود. «بالاخره اومدی بتمن! فکر میکردی میتونی جلوی منو بگیری؟»
بتمن با خونسردی گفت: «تو داری برق مردم رو میدزدی دکتر نیما! این کار درستی نیست.» صدای جرقه های الکتریکی از دستگاه بلند شد و بوی ازن در فضا پخش شد. دکتر نیما خندید. «درست و غلط؟ اینا دیگه معنی نداره! من دارم برای آینده کار میکنم!» ناگهان، رباتهای غولپیکر از گوشه و کنار آزمایشگاه بیرون آمدند و به سمت بتمن حمله کردند.
درگیری شروع شد. بتمن با مهارت و قدرت فوقالعادهاش با رباتها مبارزه میکرد. صدای خرد شدن فلز و انفجار در آزمایشگاه پیچیده بود. بچهها که ترسیده بودند، پشت یک میز قایم شدند. اگر آنها فرار میکردند، شاید بتمن شکست میخورد، اما آنها میخواستند کمک کنند.
مهران باهوشترینشان بود. او متوجه شد که رباتها یک نقطه ضعف دارند. «بتمن! سیمهای پشت گردنشون رو قطع کن!» بتمن به حرف مهران گوش کرد و با یک ضربه دقیق، سیمهای رباتها را قطع کرد. رباتها از کار افتادند. بوی سوختگی و دود در فضا پخش شده بود.
دکتر نیما که عصبانی شده بود، سعی کرد فرار کند، اما بتمن جلوی او را گرفت. «دیگه تمومه دکتر نیما!» بتمن دستگاه را خاموش کرد و برق نازی آباد وصل شد. صدای شادی مردم از پنجرههای خانهها به گوش میرسید.
بتمن از بچهها تشکر کرد. «شما خیلی شجاع و باهوش بودید. بدون کمک شما نمیتونستم دکتر نیما رو شکست بدم.» بوی گلهای شببو از باغچههای اطراف به مشام میرسید و صدای خندههای بچهها در شب پیچیده بود. فرهاد، هرمز و مهران فهمیدند که حتی بدون ابرقهرمانها هم میتوانند با کمک هم مشکلات را حل کنند. بتمن به آنها قول داد که همیشه مراقب نازی آباد باشد و در تاریکی شب ناپدید شد. آیا این پایان ماجرا بود؟ شاید، اما نازی آباد دیگر میدانست که حتی در تاریکترین شبها هم امیدی وجود دارد.
هرمز که غرق در دنیای خیال بود، با لحنی آرزومندانه گفت: «کاش بتمن میاومد و این آدم بدها رو که برق رو قطع میکنن، تنبیه میکرد!» صدای هرمز در تاریکی اتاق پژواک یافت، گویی آرزویی بود که در دل شب رها شده بود. بوی نم خاک از پنجره نیمه باز به داخل میآمد و حس سرمای بهمن ماه را بیشتر میکرد. مهران که همیشه دنبال دلیل میگشت، گفت: «نه بابا، بتمن کجا بود؟ حتماً یه مشکلی تو نیروگاه پیش اومده. باید یه جوری بفهمیم قضیه چیه.» اگر مهران نبود، شاید آنها فقط به قطعی برق عادت میکردند، اما او همیشه کنجکاو بود و این کنجکاوی، جرقهای در ذهنشان روشن کرد.
مهران شروع کرد به جستجو در اینترنت با گوشیاش. نور کم صفحه موبایل، صورتش را روشن کرده بود. «یه سری خبر هست که یه دانشمند سابق به اسم دکتر نیما داره یه کارایی میکنه. میگن یه دستگاه ساخته که برق زیادی مصرف میکنه و باعث میشه برق محله قطع بشه.» صدای خش خش رادیو قدیمی گوشه اتاق به گوش میرسید، گویی زمزمهای از گذشته بود که به آنها هشدار میداد. فرهاد که حوصلهاش سر رفته بود، گفت: «دکتر نیما دیگه کیه؟ اصلاً مگه میشه یه نفر اینقدر برق مصرف کنه؟» اگر فرهاد کمی صبورتر بود، شاید زودتر به حقیقت ماجرا پی میبردند، اما او همیشه عجول بود.
در اعماق شهر، در غاری تاریک و پر از خفاش، بتمن با شنیدن این خبرها، گوشهایش تیز شد. سیستم شنود پیشرفتهاش، زمزمههای نازی آباد را به گوشش رسانده بود. صدای زنگ تلفن همراهش در سکوت غار پیچید. آلفرد، خدمتکار وفادارش، خبر قطعیهای مکرر برق در نازی آباد را به او اطلاع داد. بوی نم و خاک و صدای چکه آب از سقف غار، حس انزوا و تنهایی را در وجود بتمن زنده میکرد. «نازی آباد؟ باید بررسی کنم.» بتمن با صدایی بم و مصمم گفت. آیا این وظیفه او بود که به داد مردم یک محله دورافتاده برسد؟ شاید اگر او چشم پوشی میکرد، هیچکس متوجه نمیشد، اما وجدانش اجازه نمیداد.
شب بود و خیابانهای نازی آباد خلوت. بوی زباله و دود ماشینها در هوا پخش شده بود. بتمن با شنل سیاهش از سایهها بیرون آمد. او به دنبال سرنخی از دکتر نیما میگشت. ناگهان، چشمش به سه پسر بچه افتاد که با نگرانی به آسمان نگاه میکردند. صدای خش خش برگهای خشک زیر پایش، سکوت شب را میشکست. بتمن به آرامی به آنها نزدیک شد. «شماها چی کار میکنید اینجا؟» صدایش جدی و در عین حال مهربان بود.
فرهاد با دیدن بتمن دهانش از تعجب باز ماند. هرمز با چشمانی پر از ستاره گفت: «خودشه! بتمن! اومدی برق رو درست کنی؟» مهران باهوشتر از بقیه بود. «شما واقعاً بتمن هستید؟ ما یه چیزهایی درباره دکتر نیما شنیدیم.» اگر آنها نمیدانستند بتمن کیست، شاید از او میترسیدند، اما آنها قهرمانشان را پیدا کرده بودند.
بتمن با دقت به حرفهایشان گوش داد. «دکتر نیما؟ به من بگید چی میدونید.» بوی یاس از باغچه کوچکی در کنار خیابان به مشام میرسید و صدای سگهای ولگرد از دور شنیده میشد. بچهها هر چه را که میدانستند به بتمن گفتند. آنها به او گفتند که دکتر نیما در یک ساختمان متروکه در انتهای نازی آباد آزمایشگاه دارد.
بتمن و بچهها به سمت ساختمان متروکه حرکت کردند. بوی نم و کپک از دیوارهای نمور ساختمان به مشام میرسید و صدای جیرجیرکها در سکوت شب میپیچید. در زیرزمین ساختمان، آزمایشگاه دکتر نیما قرار داشت. دستگاهی بزرگ و عجیب و غریب با سیمها و لولههای درهم پیچیده، برق زیادی مصرف میکرد. دکتر نیما با لبخندی شیطانی پشت دستگاه ایستاده بود. «بالاخره اومدی بتمن! فکر میکردی میتونی جلوی منو بگیری؟»
بتمن با خونسردی گفت: «تو داری برق مردم رو میدزدی دکتر نیما! این کار درستی نیست.» صدای جرقه های الکتریکی از دستگاه بلند شد و بوی ازن در فضا پخش شد. دکتر نیما خندید. «درست و غلط؟ اینا دیگه معنی نداره! من دارم برای آینده کار میکنم!» ناگهان، رباتهای غولپیکر از گوشه و کنار آزمایشگاه بیرون آمدند و به سمت بتمن حمله کردند.
درگیری شروع شد. بتمن با مهارت و قدرت فوقالعادهاش با رباتها مبارزه میکرد. صدای خرد شدن فلز و انفجار در آزمایشگاه پیچیده بود. بچهها که ترسیده بودند، پشت یک میز قایم شدند. اگر آنها فرار میکردند، شاید بتمن شکست میخورد، اما آنها میخواستند کمک کنند.
مهران باهوشترینشان بود. او متوجه شد که رباتها یک نقطه ضعف دارند. «بتمن! سیمهای پشت گردنشون رو قطع کن!» بتمن به حرف مهران گوش کرد و با یک ضربه دقیق، سیمهای رباتها را قطع کرد. رباتها از کار افتادند. بوی سوختگی و دود در فضا پخش شده بود.
دکتر نیما که عصبانی شده بود، سعی کرد فرار کند، اما بتمن جلوی او را گرفت. «دیگه تمومه دکتر نیما!» بتمن دستگاه را خاموش کرد و برق نازی آباد وصل شد. صدای شادی مردم از پنجرههای خانهها به گوش میرسید.
بتمن از بچهها تشکر کرد. «شما خیلی شجاع و باهوش بودید. بدون کمک شما نمیتونستم دکتر نیما رو شکست بدم.» بوی گلهای شببو از باغچههای اطراف به مشام میرسید و صدای خندههای بچهها در شب پیچیده بود. فرهاد، هرمز و مهران فهمیدند که حتی بدون ابرقهرمانها هم میتوانند با کمک هم مشکلات را حل کنند. بتمن به آنها قول داد که همیشه مراقب نازی آباد باشد و در تاریکی شب ناپدید شد. آیا این پایان ماجرا بود؟ شاید، اما نازی آباد دیگر میدانست که حتی در تاریکترین شبها هم امیدی وجود دارد.