داستان بزغاله خجالتی و دوست جدید

زمان ایجاد: 1404/2/3 9:34:35

در یک دشت بزرگ و سبز، عمو رجب چوپان با سگش ببری از گله بزها مراقبت می‌کرد. بوی شیرینی علف تازه همه جا پیچیده بود. بین بزغاله های بازیگوش، یک بزغاله کوچولو بود که خیلی خجالتی بود. اسمش «اَشهب» بود. اشهب همیشه یک گوشه می‌ایستاد و با ناراحتی به بقیه نگاه می‌کرد. او دلش می‌خواست با آن‌ها بازی کند، اما خیلی خجالت می‌کشید. اول، اشهب فقط تماشا می‌کرد. سپس، آهسته آهسته به بقیه نزدیک شد. در آخر، باز هم نتوانست حرف بزند و دوباره عقب رفت. یک روز، ببری سگ گله، به طرف اشهب آمد. ببری پشمالو و مهربان بود. ببری با صدای آرام گفت: «هاپ هاپ، چرا تنهایی؟» اشهب با صدای لرزان جواب داد: «من... من خجالت می‌کشم.» ببری گفت: «خجالت نداره! بیا با هم بازی کنیم.» اول، ببری و اشهب با هم قدم زدند. سپس، ببری یک توپ پشمی پیدا کرد و به اشهب داد. در آخر، اشهب خندید و با ببری شروع به بازی کرد. بقیه بزغاله ها هم به آن‌ها ملحق شدند. اشهب دیگر خجالتی نبود. او فهمید که دوستی خیلی آسان است. از آن روز به بعد، اشهب با همه بزغاله ها دوست شد و هر روز با آن‌ها بازی می‌کرد. عمو رجب هم از دیدن اشهب خوشحال بود. او می‌دانست که اشهب دیگر تنها نیست.