داستان خسرو و شیرین در نیویورک، یک ماجرای خیلی خیلی بزرگ!

زمان ایجاد: 1403/11/28 14:01:30

خسرو، پسری با موهای مشکی و چشم‌های قهوه‌ای که توی نیویورک زندگی می‌کرد، یه دل خیلی بزرگ داشت. این دل، فقط برای یه نفر جا داشت: شیرین. شیرین مثل یه گل رز توی باغ‌های سنترال پارک بود، هم خوشگل و هم باهوش. بوی کتاب‌های قدیمی و رنگ‌های تازه نقاشی، همیشه دور و برش می‌پلکید. اما یه مشکل بزرگ وجود داشت، یه مشکل به اندازه یه آسمون‌خراش! اسمش برد پیت بود. بله، همون بازیگر معروف! برد پیت هم عاشق شیرین شده بود و خب، کی می‌تونه با یه سوپراستار رقابت کنه؟

هوا توی نیویورک، بوی پیتزا و امید می‌داد. خسرو با دوستاش، فرهاد و شاپور، توی یه کافه دنج نشسته بود. صدای خنده و همهمه، مثل یه موسیقی آروم توی فضا پخش می‌شد. فرهاد، که همیشه یه لبخند شیطون روی لبش داشت، گفت: «خسرو، داداش، نگران نباش! برد پیت هر چقدر هم معروف باشه، نمی‌تونه عشقی که تو به شیرین داری رو بخره. عشق، مثل یه الماسه، قیمتیه و پیدا کردنش سخته.» شاپور هم که همیشه یه نقشه توی سرش داشت، اضافه کرد: «ما یه کاری می‌کنیم که شیرین بفهمه تو از همه بهتری. فقط باید یه کم خلاقیت به خرج بدیم.»

خسرو، با یه نگاه مصمم، گفت: «بچه‌ها، من می‌خوام به شیرین ثابت کنم که عشقم از همه چیز با ارزش‌تره. حتی از شهرت برد پیت. اما چطوری؟» سکوت، مثل یه پرده سنگین روی فضای کافه افتاد. بوی قهوه، تنها چیزی بود که حس می‌شد. فرهاد، بعد از یه مکث طولانی، گفت: «باید یه کاری کنی که شیرین بفهمه تو واقعاً کی هستی. یه کاری که از ته دلت باشه.»

خسرو تصمیم گرفت یه نمایشگاه نقاشی برای شیرین ترتیب بده. شیرین عاشق نقاشی بود و خسرو می‌دونست که این بهترین راه برای نشون دادن احساساتش به اونه. اما یه مشکل دیگه هم وجود داشت: خسرو نقاش نبود! صدای ترافیک نیویورک، مثل یه غول خسته، توی گوشش زنگ می‌زد. بوی دود ماشین‌ها، با بوی گل‌های توی گلدون‌های کنار خیابون قاطی شده بود. خسرو با خودش فکر کرد: «آیا این کار درست بود؟ شاید اگه یه راه دیگه پیدا می‌کردم بهتر بود.»

فرهاد و شاپور به خسرو کمک کردن تا یه گالری کوچیک توی محله گرینویچ ویلج پیدا کنه. بوی رنگ و چوب، توی گالری پیچیده بود. دیوارها، منتظر نقاشی‌های خسرو بودن. اما خسرو هنوز نمی‌دونست چی باید بکشه. شاپور گفت: «خسرو، لازم نیست یه نقاش حرفه‌ای باشی. فقط کافیه احساساتت رو روی بوم بیاری. شیرین اینو می‌فهمه.»

خسرو شروع به نقاشی کرد. اولش خیلی سخت بود، اما کم کم، دستاش راه خودشون رو پیدا کردن. اون، خاطراتش با شیرین رو نقاشی کرد: اولین باری که همدیگه رو دیدن، قدم زدن توی سنترال پارک، خنده‌هاشون، حرف‌هاشون. هر نقاشی، یه تیکه از قلب خسرو بود. صدای قلم‌مو روی بوم، مثل یه لالایی آروم، توی گالری می‌پیچید. بوی رنگ روغن، با بوی خاطرات قاطی شده بود.

روز افتتاحیه نمایشگاه، شیرین با یه دسته گل رز اومد. بوی گل‌ها، مثل یه عطر جادویی، توی فضا پخش شد. وقتی نقاشی‌های خسرو رو دید، چشماش برق زد. برد پیت هم اونجا بود، با یه لبخند مصنوعی. اما شیرین، فقط به نقاشی‌های خسرو نگاه می‌کرد. صدای قلب خسرو، مثل یه طبل بزرگ، توی سینه‌اش می‌کوبید.

شیرین، بعد از اینکه همه نقاشی‌ها رو دید، به خسرو نگاه کرد و گفت: «خسرو، این نقاشی‌ها خیلی قشنگن. تو واقعاً منو می‌شناسی.» برد پیت، با یه قیافه ناراحت، از گالری رفت. صدای قدم‌هاش، مثل یه شکست تلخ، توی فضا پخش شد. شیرین، دست خسرو رو گرفت و گفت: «خسرو، من تو رو انتخاب می‌کنم. چون تو، خودتی. نه یه سوپراستار.»

خسرو، با یه لبخند بزرگ، به شیرین نگاه کرد. بوی عشق، توی هوا پیچیده بود. اون فهمید که عشق واقعی، با پول و شهرت به دست نمیاد. عشق، یه هدیه است، یه الماسه که باید ازش مراقبت کرد. و خسرو، قصد داشت تا آخر عمر از عشقش به شیرین مراقبت کنه. اون می‌دونست که زندگی با شیرین، مثل یه نقاشی زیبا، پر از رنگ و نور خواهد بود. و این، بهترین جایزه دنیا بود.