داستان خفاش برره‌ای

زمان ایجاد: 1403/11/27 13:28:02

هومن، پسربچه‌ی یازده ساله، زیر کرسی گرم و نرم لم داده بود و چشم‌هایش را بسته بود. بوی خوش نان تنوری که دایی جانعلی پخته بود، توی اتاق پیچیده بود و صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده زیر پای عابرانی که از کوچه رد می‌شدند، به گوش می‌رسید. هومن داشت خواب بتمن را می‌دید، اما نه بتمنِ گاتهام، بلکه بتمنی که توی برره گیر افتاده بود! توی خواب، بتمن با یک شنل پاره‌پوره و یک کلاه نمدی بزرگ، داشت سعی می‌کرد قورباغه قورت بدهد، اما هر کاری می‌کرد نمی‌توانست. هومن خنده‌اش گرفت و از خواب پرید.

واقعیت این بود که بتمن، یا همان «خفاش برره‌ای» خودمان، واقعاً توی برره گیر افتاده بود. یک روز که داشت با دستگاه انتقال بعدش ور می‌رفت، یکهو سر از برره درآورد، دهکده‌ای با خانه‌های گلی، کوچه‌های باریک و مردمانی عجیب و غریب. بوی تند پهن و صدای عرعر الاغ‌ها، اولین چیزهایی بودند که به استقبالش آمدند. اگر می‌دانست قرار است به جای گاتهام، سر از اینجا در بیاورد، اصلاً دکمه‌ی دستگاه را نمی‌زد. آیا این یک اشتباه بود؟ شاید اگر مختصات را دوباره چک می‌کرد، الان داشت با جوکر می‌جنگید، نه با شیر فرهاد خان.

شیر فرهاد خان، خانِ برره، مردی بود با سبیل‌های تاب‌داده و صدایی بم. او به بتمن مشکوک بود. فکر می‌کرد بتمن یک جاسوس است که آمده تا گنجینه‌های برره را بدزدد. «این خفاشه رو زیر نظر بگیرین! حتماً یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌شه!» شیر فرهاد این را با صدایی غرا گفت، طوری که صدای ترق و تروق آتش توی بخاری هم قطع شد. اگر بتمن می‌توانست ثابت کند که جاسوس نیست، شاید می‌توانست کمی آرامش در این دهکده‌ی عجیب پیدا کند.

کیانوش، پسر شیر فرهاد، اما نظر دیگری داشت. او عاشق گجت‌ها و وسایل عجیب و غریب بود و وقتی بتمن را با آن شنل پاره و نقاب شکسته دید، فهمید که با یک آدم حسابی طرف است. «بابا، این خفاشه خیلی باحاله! بذار باهاش دوست شم!» کیانوش با چشمانی که از ذوق برق می‌زد، این را گفت. اگر کیانوش نبود، شاید بتمن همان روز اول از دست شیر فرهاد فرار می‌کرد.

خرزو خان، رمال و جادوگر دهکده، از همه بیشتر از بتمن بدش می‌آمد. او ادعا می‌کرد که می‌تواند با ارواح خفاش‌ها ارتباط برقرار کند و بتمن را یک موجود شیطانی می‌دانست. «این خفاشه اومده تا قدرت منو بگیره! باید یه کاری بکنم!» خرزو خان این را زیر لب زمزمه کرد، در حالی که بوی تند گیاهان دارویی از دیگش بلند می‌شد. اگر خرزو خان موفق می‌شد بتمن را از برره بیرون کند، قدرت و نفوذش در دهکده بیشتر می‌شد.

دایی جانعلی، مردی خوش‌قلب و مهربان، تنها کسی بود که سعی می‌کرد به بتمن کمک کند. او به بتمن زبان برره‌ای یاد می‌داد و سعی می‌کرد او را با آداب و رسوم دهکده آشنا کند. «اینجا برره‌س، خفاش جان! باید یاد بگیری چطوری با این آدما زندگی کنی.» دایی جانعلی این را با لبخندی مهربان گفت، در حالی که بوی عطر گل‌های یاس توی حیاط پیچیده بود. اگر دایی جانعلی نبود، بتمن حتماً دیوانه می‌شد.

لیلا، دختر دایی جانعلی، دختری باهوش و کنجکاو بود. او به بتمن علاقه‌مند شده بود و سعی می‌کرد رازهای برره را برایش فاش کند. «اینجا یه عالمه چیزای عجیب و غریب هست که تو نمی‌دونی، خفاش برره‌ای!» لیلا این را با لحنی مرموز گفت، در حالی که صدای جیرجیرک‌ها از دور به گوش می‌رسید. اگر لیلا نبود، بتمن هیچ وقت نمی‌توانست بفهمد که چرا مردم برره اینقدر به قورباغه علاقه دارند.

یک روز، هومن توی کوچه بتمن را دید. بتمن داشت سعی می‌کرد با لهجه‌ی برره‌ای بگوید «سلام علیکم»، اما صدایش بیشتر شبیه قارقار کلاغ بود. هومن خنده‌اش گرفت و به طرف بتمن دوید. «آقا بتمن! میشه یه عکس باهاتون بگیرم؟» هومن با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، این را گفت. اگر هومن می‌دانست که بتمن چقدر دلش برای گاتهام تنگ شده، شاید اینقدر ذوق نمی‌کرد.

بتمن لبخندی زد و با هومن عکس گرفت. بعد، هومن از بتمن پرسید: «آقا بتمن، شما اینجا چیکار می‌کنید؟» بتمن آهی کشید و گفت: «هیچی، فقط دارم سعی می‌کنم بفهمم چرا مردم اینجا اینقدر عجیب و غریبن.» صدای بع‌بع گوسفندها و قارقار کلاغ‌ها در هم آمیخته بود و بوی تند پهن، بینی بتمن را آزار می‌داد. اگر بتمن می‌توانست یک راهی برای برگشت به گاتهام پیدا کند، لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد.

یک روز، یک گله گراز وحشی به برره حمله کرد. مردم دهکده ترسیده بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند. شیر فرهاد دستور داد همه به خانه‌ها بروند و درها را ببندند. اما بتمن نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. او شنل پاره‌اش را پوشید، نقاب شکسته‌اش را زد و به میدان دهکده رفت. صدای زوزه‌ی باد و غرش گرازها، فضا را پر کرده بود. اگر بتمن نمی‌توانست گرازها را متوقف کند، برره نابود می‌شد.

بتمن با استفاده از گجت‌های ساده‌ای که کیانوش برایش ساخته بود، توانست گرازها را بترساند و فراری دهد. مردم برره از خوشحالی فریاد زدند و بتمن را تشویق کردند. شیر فرهاد هم از بتمن تشکر کرد و فهمید که او یک جاسوس نیست، بلکه یک قهرمان است. «دمت گرم خفاش برره‌ای! تو برره رو نجات دادی!» شیر فرهاد این را با صدایی بلند گفت، طوری که صدای شادی مردم در تمام دهکده پیچید. اگر بتمن نبود، معلوم نبود چه بلایی سر برره می‌آمد.

بعد از آن، بتمن در برره محبوب شد. مردم او را «خفاش برره‌ای» صدا می‌زدند و به او احترام می‌گذاشتند. اما بتمن هنوز دلش برای گاتهام تنگ شده بود. او می‌خواست دوباره با جوکر بجنگد، دوباره توی خیابان‌های تاریک گاتهام پرواز کند. بوی باران و صدای آژیر پلیس، برایش از بوی پهن و صدای عرعر الاغ‌ها دلنشین‌تر بود. آیا او می‌توانست دوباره به گاتهام برگردد؟ شاید اگر یک دستگاه انتقال بعد بهتر پیدا می‌کرد، می‌توانست.

بالاخره، با کمک دایی جانعلی و یک دستگاه عجیب و غریب که از قطعات رادیو و تلویزیون ساخته شده بود، بتمن توانست راهی برای بازگشت به گاتهام پیدا کند. قبل از رفتن، او به کیانوش قول داد که دوباره به برره سر بزند. «خداحافظ برره! خداحافظ خفاش برره‌ای!» کیانوش با چشمانی اشک‌آلود این را گفت. اگر بتمن دوباره به برره برنگردد، کیانوش خیلی دلتنگش می‌شود.

بتمن سوار دستگاه شد و دکمه را زد. یک لحظه نور شدیدی همه جا را فرا گرفت و بعد، بتمن ناپدید شد. هومن از خواب پرید. بوی نان تنوری هنوز توی اتاق بود و صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پای عابران به گوش می‌رسید. هومن لبخندی زد. او می‌دانست که بتمن، یا همان خفاش برره‌ای، همیشه در قلب او خواهد ماند. شاید اگر هومن بزرگتر می‌شد، می‌توانست به بتمن کمک کند تا دوباره به برره برگردد.