داستان دوروتی و جادوگر شهر اُز

زمان ایجاد: 1404/2/5 15:08:12

دوروتی، دختری یازده ساله با موهای قهوه‌ای فرفری و چشمانی کنجکاو، در مزرعه‌ای خاکستری و وسیع در کانزاس زندگی می‌کرد. زندگی در مزرعه آرام بود، اما دوروتی همیشه دلش می‌خواست ماجراجویی کند. بهترین دوست او سگ کوچکش، توتو، بود؛ سگی بازیگوش با موهای سیاه و سفید که همیشه دور و بر دوروتی می‌پلکید.

یک روز، آسمان ناگهان تیره شد و بادی وحشتناک شروع به وزیدن کرد. باد آنقدر قوی بود که همه چیز را به رقص درآورده بود. دوروتی و توتو به سرعت به داخل خانه پناه بردند، اما دیگر خیلی دیر شده بود. گردبادی عظیم و ترسناک، مثل یک هیولای خشمگین، به مزرعه حمله کرد و خانه را از جا کند.

دوروتی و توتو، همراه با خانه، در دل گردباد به پرواز درآمدند. همه چیز دور سرشان می‌چرخید و صداها در هم می‌آمیختند. دوروتی چشمانش را بست و محکم توتو را بغل کرد. او نمی‌دانست چه اتفاقی در انتظارش است.

ناگهان، همه چیز آرام شد. دوروتی به آرامی چشمانش را باز کرد. خانه روی زمینی سبز و پر از گل‌های رنگارنگ نشسته بود. منظره‌ای که می‌دید، با مزرعه‌ی خاکستری کانزاس زمین تا آسمان فرق داشت. دوروتی از خانه بیرون آمد و با تعجب به اطراف نگاه کرد.

«توتو، فکر کنم دیگه تو کانزاس نیستیم!» دوروتی با صدایی لرزان گفت. توتو هم با پارس‌های کوتاه به اطراف نگاه می‌کرد، انگار او هم از این همه رنگ و زیبایی شگفت‌زده شده بود.

ناگهان، موجودی عجیب با لباس‌های آبی درخشان و کلاهی نوک‌تیز از راه رسید. او لبخندی مهربان به دوروتی زد و گفت: «به سرزمین اُز خوش آمدی، دوروتی! تو جادوگر بدجنس شرق را از بین بردی و مردم این سرزمین را نجات دادی.»

دوروتی که حسابی گیج شده بود، پرسید: «من؟ چطور ممکنه؟ من فقط یه دختر معمولی هستم.» جادوگر مهربان توضیح داد که وقتی خانه روی جادوگر بدجنس شرق افتاده، او را نابود کرده است. دوروتی ناخواسته قهرمان شده بود.

جادوگر مهربان به دوروتی گفت که تنها راه بازگشت به کانزاس، رفتن به شهر زمرد و دیدن جادوگر بزرگ اُز است. او به دوروتی یک جفت کفش نقره‌ای جادویی داد و گفت: «این کفش‌ها تو را در سفرت محافظت می‌کنند.»

دوروتی و توتو راهی شهر زمرد شدند. در طول مسیر، با مترسکی آشنا شدند که آرزو داشت مغز داشته باشد. مترسک با دوروتی همراه شد تا از جادوگر اُز کمک بگیرد.

کمی بعد، به هیزم‌شکنی حلبی رسیدند که زنگ زده و نمی‌توانست حرکت کند. دوروتی به او کمک کرد تا دوباره روغن‌کاری شود. هیزم‌شکن حلبی آرزو داشت قلب داشته باشد و او هم به جمع آن‌ها پیوست.

در راه، شیری ترسو را دیدند که از سایه خودش هم می‌ترسید. شیر آرزو داشت شجاع باشد و او هم تصمیم گرفت به شهر زمرد برود.

سفر به شهر زمرد پر از خطر بود. آن‌ها از جنگل‌های تاریک و رودخانه‌های خروشان عبور کردند. جادوگر بدجنس غرب که از نابودی خواهرش خشمگین بود، سعی می‌کرد آن‌ها را متوقف کند. او میمون‌های بالدارش را فرستاد تا دوروتی و دوستانش را اسیر کنند.

اما دوروتی و دوستانش با کمک هوش و شجاعت خود، بر تمام موانع غلبه کردند. مترسک با فکرش، هیزم‌شکن حلبی با مهربانی‌اش و شیر با وجود ترسش، به دوروتی کمک کردند.

بالاخره، به شهر زمرد رسیدند. شهر با دیوارهای سبز و برج‌های بلند، مثل یک جواهر درخشان به نظر می‌رسید. آن‌ها به دیدار جادوگر اُز رفتند.

جادوگر اُز موجودی ترسناک و مرموز بود که در هاله‌ای از دود و آتش پنهان شده بود. او به دوروتی و دوستانش گفت که تنها در صورتی به آن‌ها کمک می‌کند که عصای جادوگر بدجنس غرب را برایش بیاورند.

دوروتی و دوستانش دوباره راهی شدند و به قلعه‌ی جادوگر بدجنس غرب رسیدند. جادوگر سعی کرد آن‌ها را اسیر کند، اما دوروتی ناگهان سطلی آب روی او پاشید. جادوگر بدجنس غرب آب شد و از بین رفت.

دوروتی و دوستانش عصای جادویی را برداشتند و به شهر زمرد بازگشتند. این بار، جادوگر اُز مجبور شد به وعده‌اش عمل کند. اما وقتی راز او فاش شد، معلوم شد که او فقط یک مرد معمولی است که با دستگاه‌های پیچیده، خود را قدرتمند نشان می‌داده است.

با این حال، جادوگر اُز به مترسک، هیزم‌شکن حلبی و شیر کمک کرد تا به آرزوهایشان برسند. او به مترسک گفت که مغز دارد، به هیزم‌شکن حلبی یک قلب ابریشمی داد و به شیر یک نوشیدنی شجاعت بخشید. مهم‌تر از همه، آن‌ها فهمیدند که تمام این ویژگی‌ها را از قبل در وجود خود داشته‌اند.

جادوگر اُز به دوروتی گفت که تنها راه بازگشت به کانزاس، استفاده از قدرت کفش‌های نقره‌ای است. او به دوروتی یاد داد که چگونه پاشنه‌های کفش‌ها را به هم بزند و آرزو کند.

دوروتی توتو را در آغوش گرفت، پاشنه‌های کفش‌ها را به هم زد و با تمام وجود آرزو کرد که به خانه برگردد. ناگهان، همه چیز دور سرش چرخید و او دوباره در مزرعه‌ی خاکستری کانزاس، کنار خانه‌اش، از خواب بیدار شد.

دوروتی فهمید که تمام ماجرا یک رویا بوده است. اما او در این سفر خیالی، درس‌های ارزشمندی آموخته بود. او فهمیده بود که شجاعت، هوش و مهربانی را در وجود خود دارد و مهم‌تر از همه، هیچ جایی مثل خانه نیست.