بوی خاک نمخورده و عطر بهارنارنج، آریا را به حیاط خانهی بیبی کشاند. خانهای قدیمی در یزد، با حیاطی پر از درختان انار که شاخههایشان زیر بار شکوفه خم شده بود. سکوت، مثل پردهای سنگین بر فضای حیاط افتاده بود، فقط صدای جیکجیک گنجشکها گاهی آن را میشکست. آریا یازده سال داشت و عاشق تاریخ و معما بود. تعطیلات نوروز فرصتی بود تا هم به دیدن بیبی بیاید و هم در کوچههای خشتی یزد، به دنبال ماجراجویی بگردد. اگر میدانست این سفر چه رازی را برایش برملا میکند، شاید لحظهای درنگ نمیکرد.
در اتاق بیبی، میان کتابهای قدیمی و صندوقچههای چوبی، آریا یک کتاب کهنه پیدا کرد. جلد چرمی کتاب ترک خورده بود و بوی خاک و کاغذهای قدیمی از آن بلند میشد. صفحات کتاب پر از نوشتههای ناخوانا و نقاشیهای عجیب و غریب بود. در میان صفحات، یک معما به خط نستعلیق نوشته شده بود: «در سایهی بلندترین بادگیر، راز خورشید پنهان است. کلید آن را در آتشکده بجویید، جایی که اهورا مزدا نور خود را میتاباند.» آریا با دیدن معما، قلبش تندتر زد. آیا این یک نقشهی گنج بود؟ شاید یک راز تاریخی؟ اگر میتوانست این معما را حل کند، چه چیزی در انتظارش بود؟
آقای محمدی، پدر آریا که باستانشناس بود، با دیدن کتاب و معما، چشمانش برق زد. «این یک معمای باستانیه آریا! به نظر میرسه مربوط به دوران زرتشتیان در یزده.» خانم احمدی، مادر آریا که معلم تاریخ بود، هم با هیجان به کتاب نگاه میکرد. «یزد پر از آثار باستانیه. باید دنبال سرنخها بگردیم.» صدای پدر و مادرش پر از هیجان بود و آریا حس میکرد وارد یک ماجرای بزرگ شده است. بوی چای دارچین که بیبی دم کرده بود، فضا را پر کرده بود و آریا با هر جرعه، بیشتر مصمم میشد معما را حل کند.
اولین سرنخ، بادگیر بلند باغ دولت آباد بود. آریا، پدر و مادرش و سارا، دوست آریا که در یزد زندگی میکرد، به باغ دولت آباد رفتند. صدای فوارههای آب و خنکای باد زیر بادگیر، حس آرامش عجیبی به آنها میداد. سارا که اطلاعات زیادی دربارهی یزد داشت، گفت: «این بادگیر، بلندترین بادگیر خشتی دنیاست. میگن معماران زرتشتی اون رو طراحی کردن.» آریا به دقت به سایهی بادگیر نگاه کرد. آیا راز خورشید واقعاً در اینجا پنهان بود؟ شاید اگر کمی بیشتر دقت میکردند، سرنخی پیدا میشد.
ساعتها در باغ دولت آباد گشتند، اما هیچ سرنخی پیدا نکردند. ناامیدی کمکم داشت در دل آریا ریشه میدواند. آیا معما خیلی سخت بود؟ شاید اصلاً هیچ گنجی وجود نداشت. اما پدرش گفت: «ناامید نشو آریا. معماها همیشه سخت هستن. باید صبور باشیم و به دنبال نشانهها بگردیم.» صدای پدرش آرامشبخش بود و آریا دوباره امیدوار شد. بوی گلهای محمدی در باغ، یادآوری میکرد که هنوز زیباییهای زیادی برای کشف کردن وجود دارد.
سرنخ بعدی، آتشکده بود. آتشکدهی یزد، مکانی مقدس برای زرتشتیان بود. صدای زمزمهی دعا و بوی عود، فضا را پر کرده بود. آریا به آتش مقدس خیره شد. آیا کلید معما در این آتش نهفته بود؟ شاید باید به دنبال نشانهای در میان شعلهها میگشت. اگر میتوانست زبان آتش را بفهمد، شاید راز را میدانست.
در گوشهای از آتشکده، یک سنگنوشتهی قدیمی پیدا کردند. نوشتهها به خط پهلوی بود و آریا نمیتوانست آنها را بخواند. اما پدرش که با خط پهلوی آشنا بود، شروع به ترجمه کرد. «...و آنگاه که خورشید بر دخمه بتابد، راز آشکار خواهد شد...» دخمه! دخمهی زرتشتیان! آیا گنج در دخمه پنهان شده بود؟ بوی خاک و سکوت سنگین دخمه، حس ترس و هیجان را همزمان در آریا بیدار میکرد.
دخمهی زرتشتیان، مکانی مرموز و ترسناک بود. سکوت مطلق و بوی مرگ، فضا را سنگین کرده بود. آریا با ترس به استخوانهای باقیمانده نگاه کرد. آیا واقعاً باید در این مکان به دنبال گنج میگشت؟ شاید بهتر بود از این کار منصرف شود. اما کنجکاویاش قویتر از ترسش بود. صدای وزش باد در میان سنگها، مثل زمزمهای از گذشته به گوش میرسید.
وقتی خورشید درست بالای سرشان قرار گرفت، سایهی یک سنگ خاص روی زمین افتاد. آریا با دقت به سنگ نگاه کرد. روی سنگ، یک نقشهی کوچک حک شده بود. نقشه، راهی را به سمت یک غار پنهان نشان میداد. آیا این همان گنج بود؟ شاید یک تله؟ اگر وارد غار میشدند، چه چیزی در انتظارشان بود؟
با احتیاط وارد غار شدند. غار تاریک و نمناک بود و بوی خفگی میداد. با روشن کردن چراغ قوهها، دیوارهای غار نمایان شد. روی دیوارها، نقاشیهای باستانی کشیده شده بود. نقاشیها، داستان زندگی زرتشت را روایت میکردند. در انتهای غار، یک صندوقچهی چوبی پیدا کردند.
صندوقچه قفل بود. آریا با دقت به قفل نگاه کرد. روی قفل، یک علامت خاص حک شده بود. سارا با دیدن علامت گفت: «این علامت، نشانهی اهورا مزداست. میگن این علامت، قدرت خاصی داره.» آریا به یاد آورد که در کتاب قدیمی، یک کلید با همین علامت وجود داشت. کلید را از کتاب بیرون آورد و در قفل چرخاند. قفل باز شد.
درون صندوقچه، یک لوح سنگی پیدا کردند. روی لوح، نوشتههایی به خط میخی حک شده بود. پدر آریا با دقت به نوشتهها نگاه کرد. «این یک سند تاریخی ارزشمنده! این لوح، دربارهی آداب و رسوم زرتشتیان در یزده.» آریا با خوشحالی به لوح نگاه کرد. گنج واقعی، دانش بود. دانشی که میتوانست تاریخ را زنده کند. بوی خاک و سنگ، بوی تاریخ بود.
آریا معما را حل کرده بود. او نه یک گنج طلا، بلکه یک گنج دانش پیدا کرده بود. دانشی که میتوانست به او و دیگران کمک کند تا تاریخ را بهتر بفهمند. آیا این کار درست بود؟ شاید اگر به دنبال طلا میگشت، ثروتمند میشد. اما او چیزی ارزشمندتر پیدا کرده بود: دانش و آگاهی. صدای خندههای سارا و پدر و مادرش، بهترین پاداش برای او بود.
وقتی از دخمه بیرون آمدند، خورشید داشت غروب میکرد. آسمان یزد، رنگهای نارنجی و بنفش را به خود گرفته بود. آریا به شهر خشتی یزد نگاه کرد. این شهر، پر از راز و رمز بود. و او، فقط یک راز را کشف کرده بود. شاید در سفرهای بعدی، رازهای دیگری را هم کشف کند. بوی نان تازه از کوچههای شهر میآمد و آریا حس میکرد، بخشی از این تاریخ شده است.
در راه بازگشت به خانه بیبی، آریا به این فکر میکرد که چه چیزی باعث شده بود این معما را حل کند. آیا هوش و کنجکاویاش بود؟ یا کمک پدر و مادر و سارا؟ شاید هم ترکیبی از همه اینها. اما مهم این بود که او توانسته بود یک راز باستانی را کشف کند و به دانش جدیدی دست پیدا کند. صدای اذان از مسجد جامع یزد به گوش میرسید و آریا حس میکرد، در قلب تاریخ ایستاده است.
شب در حیاط خانه بیبی، زیر آسمان پر ستارهی یزد، آریا به لوح سنگی فکر میکرد. او میدانست که این لوح، فقط یک شیء باستانی نیست. بلکه یک پنجره به گذشته است. پنجرهای که به او اجازه میدهد تا زندگی و فرهنگ زرتشتیان را بهتر درک کند. بوی یاس و شببو در حیاط پیچیده بود و آریا با لبخند به خواب رفت. او میدانست که این سفر، نقطهی عطفی در زندگیاش خواهد بود.
در اتاق بیبی، میان کتابهای قدیمی و صندوقچههای چوبی، آریا یک کتاب کهنه پیدا کرد. جلد چرمی کتاب ترک خورده بود و بوی خاک و کاغذهای قدیمی از آن بلند میشد. صفحات کتاب پر از نوشتههای ناخوانا و نقاشیهای عجیب و غریب بود. در میان صفحات، یک معما به خط نستعلیق نوشته شده بود: «در سایهی بلندترین بادگیر، راز خورشید پنهان است. کلید آن را در آتشکده بجویید، جایی که اهورا مزدا نور خود را میتاباند.» آریا با دیدن معما، قلبش تندتر زد. آیا این یک نقشهی گنج بود؟ شاید یک راز تاریخی؟ اگر میتوانست این معما را حل کند، چه چیزی در انتظارش بود؟
آقای محمدی، پدر آریا که باستانشناس بود، با دیدن کتاب و معما، چشمانش برق زد. «این یک معمای باستانیه آریا! به نظر میرسه مربوط به دوران زرتشتیان در یزده.» خانم احمدی، مادر آریا که معلم تاریخ بود، هم با هیجان به کتاب نگاه میکرد. «یزد پر از آثار باستانیه. باید دنبال سرنخها بگردیم.» صدای پدر و مادرش پر از هیجان بود و آریا حس میکرد وارد یک ماجرای بزرگ شده است. بوی چای دارچین که بیبی دم کرده بود، فضا را پر کرده بود و آریا با هر جرعه، بیشتر مصمم میشد معما را حل کند.
اولین سرنخ، بادگیر بلند باغ دولت آباد بود. آریا، پدر و مادرش و سارا، دوست آریا که در یزد زندگی میکرد، به باغ دولت آباد رفتند. صدای فوارههای آب و خنکای باد زیر بادگیر، حس آرامش عجیبی به آنها میداد. سارا که اطلاعات زیادی دربارهی یزد داشت، گفت: «این بادگیر، بلندترین بادگیر خشتی دنیاست. میگن معماران زرتشتی اون رو طراحی کردن.» آریا به دقت به سایهی بادگیر نگاه کرد. آیا راز خورشید واقعاً در اینجا پنهان بود؟ شاید اگر کمی بیشتر دقت میکردند، سرنخی پیدا میشد.
ساعتها در باغ دولت آباد گشتند، اما هیچ سرنخی پیدا نکردند. ناامیدی کمکم داشت در دل آریا ریشه میدواند. آیا معما خیلی سخت بود؟ شاید اصلاً هیچ گنجی وجود نداشت. اما پدرش گفت: «ناامید نشو آریا. معماها همیشه سخت هستن. باید صبور باشیم و به دنبال نشانهها بگردیم.» صدای پدرش آرامشبخش بود و آریا دوباره امیدوار شد. بوی گلهای محمدی در باغ، یادآوری میکرد که هنوز زیباییهای زیادی برای کشف کردن وجود دارد.
سرنخ بعدی، آتشکده بود. آتشکدهی یزد، مکانی مقدس برای زرتشتیان بود. صدای زمزمهی دعا و بوی عود، فضا را پر کرده بود. آریا به آتش مقدس خیره شد. آیا کلید معما در این آتش نهفته بود؟ شاید باید به دنبال نشانهای در میان شعلهها میگشت. اگر میتوانست زبان آتش را بفهمد، شاید راز را میدانست.
در گوشهای از آتشکده، یک سنگنوشتهی قدیمی پیدا کردند. نوشتهها به خط پهلوی بود و آریا نمیتوانست آنها را بخواند. اما پدرش که با خط پهلوی آشنا بود، شروع به ترجمه کرد. «...و آنگاه که خورشید بر دخمه بتابد، راز آشکار خواهد شد...» دخمه! دخمهی زرتشتیان! آیا گنج در دخمه پنهان شده بود؟ بوی خاک و سکوت سنگین دخمه، حس ترس و هیجان را همزمان در آریا بیدار میکرد.
دخمهی زرتشتیان، مکانی مرموز و ترسناک بود. سکوت مطلق و بوی مرگ، فضا را سنگین کرده بود. آریا با ترس به استخوانهای باقیمانده نگاه کرد. آیا واقعاً باید در این مکان به دنبال گنج میگشت؟ شاید بهتر بود از این کار منصرف شود. اما کنجکاویاش قویتر از ترسش بود. صدای وزش باد در میان سنگها، مثل زمزمهای از گذشته به گوش میرسید.
وقتی خورشید درست بالای سرشان قرار گرفت، سایهی یک سنگ خاص روی زمین افتاد. آریا با دقت به سنگ نگاه کرد. روی سنگ، یک نقشهی کوچک حک شده بود. نقشه، راهی را به سمت یک غار پنهان نشان میداد. آیا این همان گنج بود؟ شاید یک تله؟ اگر وارد غار میشدند، چه چیزی در انتظارشان بود؟
با احتیاط وارد غار شدند. غار تاریک و نمناک بود و بوی خفگی میداد. با روشن کردن چراغ قوهها، دیوارهای غار نمایان شد. روی دیوارها، نقاشیهای باستانی کشیده شده بود. نقاشیها، داستان زندگی زرتشت را روایت میکردند. در انتهای غار، یک صندوقچهی چوبی پیدا کردند.
صندوقچه قفل بود. آریا با دقت به قفل نگاه کرد. روی قفل، یک علامت خاص حک شده بود. سارا با دیدن علامت گفت: «این علامت، نشانهی اهورا مزداست. میگن این علامت، قدرت خاصی داره.» آریا به یاد آورد که در کتاب قدیمی، یک کلید با همین علامت وجود داشت. کلید را از کتاب بیرون آورد و در قفل چرخاند. قفل باز شد.
درون صندوقچه، یک لوح سنگی پیدا کردند. روی لوح، نوشتههایی به خط میخی حک شده بود. پدر آریا با دقت به نوشتهها نگاه کرد. «این یک سند تاریخی ارزشمنده! این لوح، دربارهی آداب و رسوم زرتشتیان در یزده.» آریا با خوشحالی به لوح نگاه کرد. گنج واقعی، دانش بود. دانشی که میتوانست تاریخ را زنده کند. بوی خاک و سنگ، بوی تاریخ بود.
آریا معما را حل کرده بود. او نه یک گنج طلا، بلکه یک گنج دانش پیدا کرده بود. دانشی که میتوانست به او و دیگران کمک کند تا تاریخ را بهتر بفهمند. آیا این کار درست بود؟ شاید اگر به دنبال طلا میگشت، ثروتمند میشد. اما او چیزی ارزشمندتر پیدا کرده بود: دانش و آگاهی. صدای خندههای سارا و پدر و مادرش، بهترین پاداش برای او بود.
وقتی از دخمه بیرون آمدند، خورشید داشت غروب میکرد. آسمان یزد، رنگهای نارنجی و بنفش را به خود گرفته بود. آریا به شهر خشتی یزد نگاه کرد. این شهر، پر از راز و رمز بود. و او، فقط یک راز را کشف کرده بود. شاید در سفرهای بعدی، رازهای دیگری را هم کشف کند. بوی نان تازه از کوچههای شهر میآمد و آریا حس میکرد، بخشی از این تاریخ شده است.
در راه بازگشت به خانه بیبی، آریا به این فکر میکرد که چه چیزی باعث شده بود این معما را حل کند. آیا هوش و کنجکاویاش بود؟ یا کمک پدر و مادر و سارا؟ شاید هم ترکیبی از همه اینها. اما مهم این بود که او توانسته بود یک راز باستانی را کشف کند و به دانش جدیدی دست پیدا کند. صدای اذان از مسجد جامع یزد به گوش میرسید و آریا حس میکرد، در قلب تاریخ ایستاده است.
شب در حیاط خانه بیبی، زیر آسمان پر ستارهی یزد، آریا به لوح سنگی فکر میکرد. او میدانست که این لوح، فقط یک شیء باستانی نیست. بلکه یک پنجره به گذشته است. پنجرهای که به او اجازه میدهد تا زندگی و فرهنگ زرتشتیان را بهتر درک کند. بوی یاس و شببو در حیاط پیچیده بود و آریا با لبخند به خواب رفت. او میدانست که این سفر، نقطهی عطفی در زندگیاش خواهد بود.