باران، دختری ده ساله با موهای بافتهی بلند و چشمانی کنجکاو، همیشه آرزو داشت زبان حیوانات را بفهمد. او عاشق حیوانات بود و ساعتها در حیاط خانهشان در شمال ایران، با گربهی پشمالوی سفیدشان، برفی، بازی میکرد. برفی همیشه با صداهای مرموزش با باران حرف میزد، اما باران فقط میتوانست حدس بزند او چه میگوید.
یک روز، باران در حال قدم زدن در جنگلهای سرسبز نزدیک خانهشان بود. بوی نم خاک و درختان کاج، فضا را پر کرده بود. جنگل مثل یک راز سبز بود، پر از صداهای خشخش برگها و آواز پرندگان. ناگهان، یک سگ کوچولوی قهوهای با گوشهای آویزان، جلوی پایش ظاهر شد. سگ با صدای بلند پارس میکرد و به نظر میرسید میخواهد چیزی به باران بگوید.
باران زانو زد و با مهربانی گفت: «چی شده کوچولو؟ گم شدی؟» سگ دوباره پارس کرد و به سمت عمق جنگل دوید. باران با تردید دنبالش رفت. او میدانست نباید از مسیر اصلی دور شود، اما نمیتوانست سگ کوچولو را تنها بگذارد.
آنها به یک درخت بلوط بزرگ رسیدند. روی شاخهی درخت، یک طوطی سبز رنگ با پرهای درخشان نشسته بود. طوطی با صدای بلند گفت: «سلام باران! ما منتظرت بودیم.» باران از تعجب دهانش باز ماند. او باور نمیکرد که یک طوطی با او حرف میزند.
طوطی ادامه داد: «تو آرزو داشتی زبان حیوانات را بفهمی. امروز آرزویت برآورده میشود. اما باید بدانی که این یک راز است و نباید آن را برای کسی فاش کنی.» باران با هیجان سرش را تکان داد. او نمیتوانست باور کند که این اتفاق دارد برایش میافتد.
ناگهان، یک سنجاب کوچک با دمی پفکرده از بالای درخت پایین پرید و روی شانهی باران نشست. سنجاب گفت: «برای اینکه بتوانی زبان ما را بفهمی، باید یک قطره از شبنم صبحگاهی را از گلبرگ یک گل وحشی بخوری.» باران با دقت به اطرافش نگاه کرد. یک گل وحشی بنفش رنگ در نزدیکیاش روییده بود.
باران به آرامی به سمت گل رفت و یک قطره شبنم را از روی گلبرگش برداشت و خورد. طعم شبنم شیرین و خنک بود. ناگهان، همه چیز تغییر کرد. او میتوانست صدای حیوانات را به وضوح بشنود. سگ کوچولو میگفت: «ممنونم که دنبالم آمدی. من گم شده بودم.» طوطی میگفت: «خوشحالم که تو را ملاقات کردم. تو قلب مهربانی داری.»
باران با خوشحالی با حیوانات صحبت کرد. او فهمید که سگ کوچولو اسمش فندق است و از صاحبش دور شده. او به فندق کمک کرد تا راه خانهاش را پیدا کند. طوطی هم به او گفت که اسمش یاقوت است و نگهبان جنگل است.
روزها به سرعت میگذشتند و باران هر روز به جنگل میرفت و با حیوانات دوست میشد. او با یک پروانهی رنگارنگ به نام شاپرك دوست شد که داستانهای زیادی از گلها و گیاهان جنگل میدانست. او از حیوانات یاد گرفت که چگونه به طبیعت احترام بگذارد و از آن محافظت کند.
یک روز، باران متوجه شد که درختان جنگل در حال خشک شدن هستند. او از حیوانات پرسید که چه اتفاقی افتاده است. یاقوت گفت: «یک کارخانه در نزدیکی جنگل، آب رودخانه را آلوده کرده است.» باران خیلی ناراحت شد. او میدانست که باید کاری انجام دهد.
باران با کمک حیوانات، نامهای به شهردار شهر نوشت و در آن از او خواست تا جلوی آلودگی رودخانه را بگیرد. او نامه را با پر پروانهی شاپرك و برگ درخت بلوط تزیین کرد. شهردار با دیدن نامه، تحت تاثیر قرار گرفت و دستور داد تا کارخانه را تعطیل کنند.
جنگل دوباره زنده شد و درختان دوباره سبز شدند. باران فهمید که حتی یک دختر کوچک هم میتواند با کمک دوستانش، دنیای اطرافش را تغییر دهد. او یاد گرفت که مهم نیست چقدر کوچک باشی، همیشه میتوانی صدای خودت را به گوش دیگران برسانی.
باران به خانه برگشت، اما دیگر آن باران سابق نبود. او حالا راز جنگل را میدانست و میدانست که حیوانات هم مثل انسانها، احساس دارند و نیاز به کمک دارند. او تصمیم گرفت که همیشه از حیوانات و طبیعت محافظت کند.
برفی، گربهی پشمالوی سفید، به استقبال باران آمد و با صدای بلند میو میو کرد. باران لبخندی زد و برفی را در آغوش گرفت. او دیگر فقط صدای میو میو را نمیشنید، بلکه میتوانست احساسات برفی را هم درک کند. او میدانست که برفی هم از بازگشت او خوشحال است.
باران فهمید که مهمترین چیز در زندگی، داشتن دوستان خوب و مهربان است، چه انسان باشند و چه حیوان. او با قلبی پر از شادی و خاطرات فراموش نشدنی، به خواب رفت و رویای جنگلهای سرسبز شمال را دید.
یک روز، باران در حال قدم زدن در جنگلهای سرسبز نزدیک خانهشان بود. بوی نم خاک و درختان کاج، فضا را پر کرده بود. جنگل مثل یک راز سبز بود، پر از صداهای خشخش برگها و آواز پرندگان. ناگهان، یک سگ کوچولوی قهوهای با گوشهای آویزان، جلوی پایش ظاهر شد. سگ با صدای بلند پارس میکرد و به نظر میرسید میخواهد چیزی به باران بگوید.
باران زانو زد و با مهربانی گفت: «چی شده کوچولو؟ گم شدی؟» سگ دوباره پارس کرد و به سمت عمق جنگل دوید. باران با تردید دنبالش رفت. او میدانست نباید از مسیر اصلی دور شود، اما نمیتوانست سگ کوچولو را تنها بگذارد.
آنها به یک درخت بلوط بزرگ رسیدند. روی شاخهی درخت، یک طوطی سبز رنگ با پرهای درخشان نشسته بود. طوطی با صدای بلند گفت: «سلام باران! ما منتظرت بودیم.» باران از تعجب دهانش باز ماند. او باور نمیکرد که یک طوطی با او حرف میزند.
طوطی ادامه داد: «تو آرزو داشتی زبان حیوانات را بفهمی. امروز آرزویت برآورده میشود. اما باید بدانی که این یک راز است و نباید آن را برای کسی فاش کنی.» باران با هیجان سرش را تکان داد. او نمیتوانست باور کند که این اتفاق دارد برایش میافتد.
ناگهان، یک سنجاب کوچک با دمی پفکرده از بالای درخت پایین پرید و روی شانهی باران نشست. سنجاب گفت: «برای اینکه بتوانی زبان ما را بفهمی، باید یک قطره از شبنم صبحگاهی را از گلبرگ یک گل وحشی بخوری.» باران با دقت به اطرافش نگاه کرد. یک گل وحشی بنفش رنگ در نزدیکیاش روییده بود.
باران به آرامی به سمت گل رفت و یک قطره شبنم را از روی گلبرگش برداشت و خورد. طعم شبنم شیرین و خنک بود. ناگهان، همه چیز تغییر کرد. او میتوانست صدای حیوانات را به وضوح بشنود. سگ کوچولو میگفت: «ممنونم که دنبالم آمدی. من گم شده بودم.» طوطی میگفت: «خوشحالم که تو را ملاقات کردم. تو قلب مهربانی داری.»
باران با خوشحالی با حیوانات صحبت کرد. او فهمید که سگ کوچولو اسمش فندق است و از صاحبش دور شده. او به فندق کمک کرد تا راه خانهاش را پیدا کند. طوطی هم به او گفت که اسمش یاقوت است و نگهبان جنگل است.
روزها به سرعت میگذشتند و باران هر روز به جنگل میرفت و با حیوانات دوست میشد. او با یک پروانهی رنگارنگ به نام شاپرك دوست شد که داستانهای زیادی از گلها و گیاهان جنگل میدانست. او از حیوانات یاد گرفت که چگونه به طبیعت احترام بگذارد و از آن محافظت کند.
یک روز، باران متوجه شد که درختان جنگل در حال خشک شدن هستند. او از حیوانات پرسید که چه اتفاقی افتاده است. یاقوت گفت: «یک کارخانه در نزدیکی جنگل، آب رودخانه را آلوده کرده است.» باران خیلی ناراحت شد. او میدانست که باید کاری انجام دهد.
باران با کمک حیوانات، نامهای به شهردار شهر نوشت و در آن از او خواست تا جلوی آلودگی رودخانه را بگیرد. او نامه را با پر پروانهی شاپرك و برگ درخت بلوط تزیین کرد. شهردار با دیدن نامه، تحت تاثیر قرار گرفت و دستور داد تا کارخانه را تعطیل کنند.
جنگل دوباره زنده شد و درختان دوباره سبز شدند. باران فهمید که حتی یک دختر کوچک هم میتواند با کمک دوستانش، دنیای اطرافش را تغییر دهد. او یاد گرفت که مهم نیست چقدر کوچک باشی، همیشه میتوانی صدای خودت را به گوش دیگران برسانی.
باران به خانه برگشت، اما دیگر آن باران سابق نبود. او حالا راز جنگل را میدانست و میدانست که حیوانات هم مثل انسانها، احساس دارند و نیاز به کمک دارند. او تصمیم گرفت که همیشه از حیوانات و طبیعت محافظت کند.
برفی، گربهی پشمالوی سفید، به استقبال باران آمد و با صدای بلند میو میو کرد. باران لبخندی زد و برفی را در آغوش گرفت. او دیگر فقط صدای میو میو را نمیشنید، بلکه میتوانست احساسات برفی را هم درک کند. او میدانست که برفی هم از بازگشت او خوشحال است.
باران فهمید که مهمترین چیز در زندگی، داشتن دوستان خوب و مهربان است، چه انسان باشند و چه حیوان. او با قلبی پر از شادی و خاطرات فراموش نشدنی، به خواب رفت و رویای جنگلهای سرسبز شمال را دید.