خیلی سال پیش، قبل از اینکه حتی پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگهامون به دنیا بیان، یه پهلوون خیلی قوی به اسم رستم زندگی میکرد. رستم یه زره خیلی خفن داشت که از هفت تا فلز مختلف ساخته شده بود و یه کمون داشت که زه اون از پوست شیر بود! اون روز، هوا خیلی گرم بود، انگار یه بخاری بزرگ رو روشن کرده بودن و همه جا بوی خاک و علفهای خشک میاومد. صدای زنگوله شترها هم از دور شنیده میشد. رستم یه خواب بد دیده بود، خواب دیده بود یه اتفاق خیلی وحشتناک قراره بیفته.
رستم با نگرانی توی یه دشت بزرگ قدم میزد. دشت پر از سنگهای تیز و بوتههای خار بود. سکوت مثل یه پرده سنگین همه جا رو گرفته بود، فقط صدای خشخش قدمهای رستم روی خاک شنیده میشد. اون نگران ایران بود، نگران اینکه یه جنگ بزرگ اتفاق بیفته. یه دفعه یه پهپاد کوچیک از بالای سرش رد شد. رستم با خودش فکر کرد: «یعنی چی داره میشه؟ کی این پهپاد رو فرستاده؟»
یه طرف دیگه دشت، یه جوون قوی و خوشتیپ به اسم سهراب ایستاده بود. سهراب یه شمشیر لیزری خیلی باحال داشت که هر چیزی رو میتونست نصف کنه! اون یه گردنبند هم داشت که مامانش، تهمینه، بهش داده بود. تهمینه یه زن خیلی مهربون و باهوش بود که توی شهر سمنگان زندگی میکرد. سهراب بوی عطر مامانش رو از گردنبند حس میکرد و دلش یه جوری میشد. اون میخواست به همه نشون بده که چقدر قویه.
سهراب یه سیستم ارتباطی خیلی پیشرفته داشت که از طریق اون با یه پادشاه بدجنس به اسم افراسیاب حرف میزد. افراسیاب میخواست ایران رو بگیره و سهراب رو گول زده بود. افراسیاب به سهراب گفت: «برو با رستم بجنگ، اون خیلی قویه ولی تو میتونی شکستش بدی!» سهراب هم که خیلی جوون و مغرور بود، قبول کرد.
رستم و سهراب توی میدون جنگ روبروی هم ایستادن. رستم گفت: «ببین پسر جون، من نمیخوام باهات بجنگم. تو خیلی جوونی و آیندهت درخشانه. بیا این جنگ رو تموم کنیم و با هم دوست باشیم.» صدای رستم آروم بود ولی توی صداش یه غم بزرگ حس میشد.
سهراب جواب داد: «نه پدر! من اومدم اینجا تا قدرت خودم رو به همه نشون بدم. من نمیتونم از این جنگ دست بکشم.» سهراب شمشیر لیزریاش رو روشن کرد و یه نور آبی رنگ همه جا رو روشن کرد.
جنگ شروع شد. رستم با کمونش تیرهای آتیشی پرتاب میکرد و سهراب با شمشیر لیزریاش اونها رو نصف میکرد. صدای انفجار و زوزه شمشیر لیزری همه جا رو پر کرده بود. گرد و خاک زیادی بلند شده بود و بوی باروت همه جا رو گرفته بود.
یه دفعه یه طوفان خیلی بزرگ شروع شد. باد خیلی شدید میوزید و شن و ماسه توی چشم همه میرفت. رستم و سهراب دیگه نمیتونستن همدیگه رو درست ببینن. انگار یه نیروی شیطانی میخواست جلوی جنگ رو بگیره.
توی اون شلوغی، رستم یه ضربه به سهراب زد. سهراب افتاد روی زمین. رستم وقتی صورت سهراب رو دید، یه دفعه یه چیزی یادش اومد. یه نشونهای که تهمینه بهش گفته بود. اون فهمید که سهراب پسر خودشه!
رستم با گریه گفت: «سهراب! تو پسر منی؟ من چه کار کردم؟» صدای رستم پر از درد و پشیمونی بود.
سهراب با صدای ضعیف گفت: «پدر… چرا زودتر نگفتی؟» سهراب گردنبندش رو نشون داد و گفت: «این… این یادگاری مادرمه…»
رستم یه دستگاه واقعیت مجازی آورد و خاطرات سهراب رو دید. اون فهمید که افراسیاب چطوری سهراب رو گول زده و باعث شده که با پدرش بجنگه. رستم خیلی عصبانی شد.
سهراب دیگه نفس نمیکشید. رستم پسرش رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن. صدای گریه رستم توی دشت پیچید. بوی خون و خاک با هم قاطی شده بود و یه بوی غمگین به وجود آورده بود.
بعد از اون روز، رستم خیلی عوض شد. اون دیگه فقط یه پهلوون قوی نبود، اون یه پدر داغدیده بود که میخواست جلوی جنگ و خونریزی رو بگیره. رستم تصمیم گرفت از قدرتش برای برقراری صلح و عدالت توی ایران استفاده کنه.
رستم تا آخر عمرش از مرگ سهراب ناراحت بود. اون همیشه به یاد پسرش بود و سعی میکرد کاری کنه که دیگه هیچ پدری داغ پسرش رو نبینه. رستم فهمید که جنگ هیچ وقت راه حل خوبی نیست و همیشه باید به دنبال صلح و دوستی بود.
دیو سپید و لشکریانش که توی غارها پنهان شده بودن، از مرگ سهراب خوشحال شدن. اونها فکر میکردن که حالا میتونن به ایران حمله کنن. اما رستم قویتر از همیشه شده بود و نمیذاشت اونها به نقشهشون برسن.
رستم با کمک بقیه پهلوونها، دیوها رو شکست داد و ایران رو نجات داد. اما هیچ وقت نتونست غم از دست دادن سهراب رو فراموش کنه. رستم یاد گرفت که قدرت واقعی توی مهربونی و صلح هست، نه توی جنگ و خونریزی.
و اینطوری شد که رستم، پهلوون قوی ایران، نه تنها یه قهرمان جنگی، بلکه یه قهرمان صلح هم شد. اون به همه یاد داد که همیشه باید به دنبال راهی برای دوستی و آشتی بود، حتی اگه خیلی سخت باشه.
رستم با نگرانی توی یه دشت بزرگ قدم میزد. دشت پر از سنگهای تیز و بوتههای خار بود. سکوت مثل یه پرده سنگین همه جا رو گرفته بود، فقط صدای خشخش قدمهای رستم روی خاک شنیده میشد. اون نگران ایران بود، نگران اینکه یه جنگ بزرگ اتفاق بیفته. یه دفعه یه پهپاد کوچیک از بالای سرش رد شد. رستم با خودش فکر کرد: «یعنی چی داره میشه؟ کی این پهپاد رو فرستاده؟»
یه طرف دیگه دشت، یه جوون قوی و خوشتیپ به اسم سهراب ایستاده بود. سهراب یه شمشیر لیزری خیلی باحال داشت که هر چیزی رو میتونست نصف کنه! اون یه گردنبند هم داشت که مامانش، تهمینه، بهش داده بود. تهمینه یه زن خیلی مهربون و باهوش بود که توی شهر سمنگان زندگی میکرد. سهراب بوی عطر مامانش رو از گردنبند حس میکرد و دلش یه جوری میشد. اون میخواست به همه نشون بده که چقدر قویه.
سهراب یه سیستم ارتباطی خیلی پیشرفته داشت که از طریق اون با یه پادشاه بدجنس به اسم افراسیاب حرف میزد. افراسیاب میخواست ایران رو بگیره و سهراب رو گول زده بود. افراسیاب به سهراب گفت: «برو با رستم بجنگ، اون خیلی قویه ولی تو میتونی شکستش بدی!» سهراب هم که خیلی جوون و مغرور بود، قبول کرد.
رستم و سهراب توی میدون جنگ روبروی هم ایستادن. رستم گفت: «ببین پسر جون، من نمیخوام باهات بجنگم. تو خیلی جوونی و آیندهت درخشانه. بیا این جنگ رو تموم کنیم و با هم دوست باشیم.» صدای رستم آروم بود ولی توی صداش یه غم بزرگ حس میشد.
سهراب جواب داد: «نه پدر! من اومدم اینجا تا قدرت خودم رو به همه نشون بدم. من نمیتونم از این جنگ دست بکشم.» سهراب شمشیر لیزریاش رو روشن کرد و یه نور آبی رنگ همه جا رو روشن کرد.
جنگ شروع شد. رستم با کمونش تیرهای آتیشی پرتاب میکرد و سهراب با شمشیر لیزریاش اونها رو نصف میکرد. صدای انفجار و زوزه شمشیر لیزری همه جا رو پر کرده بود. گرد و خاک زیادی بلند شده بود و بوی باروت همه جا رو گرفته بود.
یه دفعه یه طوفان خیلی بزرگ شروع شد. باد خیلی شدید میوزید و شن و ماسه توی چشم همه میرفت. رستم و سهراب دیگه نمیتونستن همدیگه رو درست ببینن. انگار یه نیروی شیطانی میخواست جلوی جنگ رو بگیره.
توی اون شلوغی، رستم یه ضربه به سهراب زد. سهراب افتاد روی زمین. رستم وقتی صورت سهراب رو دید، یه دفعه یه چیزی یادش اومد. یه نشونهای که تهمینه بهش گفته بود. اون فهمید که سهراب پسر خودشه!
رستم با گریه گفت: «سهراب! تو پسر منی؟ من چه کار کردم؟» صدای رستم پر از درد و پشیمونی بود.
سهراب با صدای ضعیف گفت: «پدر… چرا زودتر نگفتی؟» سهراب گردنبندش رو نشون داد و گفت: «این… این یادگاری مادرمه…»
رستم یه دستگاه واقعیت مجازی آورد و خاطرات سهراب رو دید. اون فهمید که افراسیاب چطوری سهراب رو گول زده و باعث شده که با پدرش بجنگه. رستم خیلی عصبانی شد.
سهراب دیگه نفس نمیکشید. رستم پسرش رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن. صدای گریه رستم توی دشت پیچید. بوی خون و خاک با هم قاطی شده بود و یه بوی غمگین به وجود آورده بود.
بعد از اون روز، رستم خیلی عوض شد. اون دیگه فقط یه پهلوون قوی نبود، اون یه پدر داغدیده بود که میخواست جلوی جنگ و خونریزی رو بگیره. رستم تصمیم گرفت از قدرتش برای برقراری صلح و عدالت توی ایران استفاده کنه.
رستم تا آخر عمرش از مرگ سهراب ناراحت بود. اون همیشه به یاد پسرش بود و سعی میکرد کاری کنه که دیگه هیچ پدری داغ پسرش رو نبینه. رستم فهمید که جنگ هیچ وقت راه حل خوبی نیست و همیشه باید به دنبال صلح و دوستی بود.
دیو سپید و لشکریانش که توی غارها پنهان شده بودن، از مرگ سهراب خوشحال شدن. اونها فکر میکردن که حالا میتونن به ایران حمله کنن. اما رستم قویتر از همیشه شده بود و نمیذاشت اونها به نقشهشون برسن.
رستم با کمک بقیه پهلوونها، دیوها رو شکست داد و ایران رو نجات داد. اما هیچ وقت نتونست غم از دست دادن سهراب رو فراموش کنه. رستم یاد گرفت که قدرت واقعی توی مهربونی و صلح هست، نه توی جنگ و خونریزی.
و اینطوری شد که رستم، پهلوون قوی ایران، نه تنها یه قهرمان جنگی، بلکه یه قهرمان صلح هم شد. اون به همه یاد داد که همیشه باید به دنبال راهی برای دوستی و آشتی بود، حتی اگه خیلی سخت باشه.