دیگو، پسربچه ای ده ساله با موهای فرفری و چشمانی مصمم، توی ویلای فیوریتو، یه محله فقیرنشین توی بوئنوس آیرس، آرژانتین زندگی می کرد.
سال 1950 بود و همه توی آرژانتین عاشق فوتبال بودن. هر جا می رفتی، فقط حرف قهرمانی تیم ملی توی جام جهانی بود.
خانواده دیگو وضع مالی خوبی نداشتن. پدرش توی یه کارخونه کار می کرد و مادرش خیاطی می کرد. دیگو از همه بچه های خانواده کوچیکتر بود و سه تا خواهر و برادر بزرگتر داشت.
تنها دلخوشی دیگو، یه توپ چرمی کهنه بود که از برادر بزرگترش بهش رسیده بود. اون هر روز ساعت ها توی زمین خاکی محله با دوستاش فوتبال بازی می کرد.
دیگو با اینکه هیکل کوچیکی داشت، استعداد خیلی زیادی توی فوتبال داشت. دریبل هاش تماشایی بود و پاس هاش دقیق. اون آرزو داشت یه روز بتونه خانواده اش رو از فقر نجات بده و برای آرژانتین توی جام جهانی بازی کنه.
یه روز، فرانسیسکو کورنخو، یه استعدادیاب از باشگاه آرژانتینوس جونیورز، بازی دیگو رو دید و از استعدادش حسابی خوشش اومد.
کورنخو به خانواده دیگو پیشنهاد داد که دیگو رو به آکادمی باشگاه ببرن. "این پسر یه جواهره!" کورنخو با هیجان گفت. "اگه درست آموزش ببینه، می تونه یه ستاره بزرگ بشه!"
مادر دیگو با تردید گفت: "ولی ما پول کافی برای فرستادنش به آکادمی رو نداریم."
کورنخو لبخندی زد و گفت: "نگران نباشید. باشگاه همه هزینه ها رو تقبل می کنه. فقط کافیه دیگو تمام تلاشش رو بکنه."
دیگو از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه. قلبش مثل یه طبل بزرگ می کوبید. اون می دونست این فرصتیه که نباید از دستش بده.
روز بعد، دیگو با یه کوله پشتی کهنه و یه جفت کفش پاره، راهی آکادمی آرژانتینوس جونیورز شد. بوی چمن تازه و صدای توپ هایی که به هم می خورد، دیگو رو بیشتر از همیشه هیجان زده می کرد.
تمرینات سخت و طاقت فرسا بود. دیگو هر روز ساعت ها تمرین می کرد، دریبل می زد، پاس می داد و شوت می زد. بعضی وقتا خسته می شد و دلش می خواست گریه کنه، اما به آرزوش فکر می کرد و دوباره انرژی می گرفت.
مربی دیگو، آقای رودریگز، یه مرد سخت گیر اما مهربون بود. اون به دیگو یاد داد که چطور یه بازیکن حرفه ای باشه. "فوتبال فقط یه بازی نیست، دیگو!" آقای رودریگز می گفت. "فوتبال یه هنره، یه تعهده، یه عشقه!"
دیگو به حرف های مربی اش گوش می داد و سعی می کرد بهترین خودش باشه. اون هر روز بهتر و بهتر می شد. دریبل هاش سریع تر، پاس هاش دقیق تر و شوت هاش قوی تر می شد.
بعد از چند ماه تمرین سخت، دیگو به تیم اصلی آرژانتینوس جونیورز راه پیدا کرد. اولین بازیش یه بازی دوستانه مقابل یه تیم محلی بود. وقتی دیگو وارد زمین شد، قلبش تندتر از همیشه می زد.
هزاران نفر توی استادیوم بودن و همه داشتن تشویق می کردن. دیگو نفس عمیقی کشید و به خودش گفت: "تو می تونی این کارو بکنی!"
وقتی توپ به دیگو رسید، با یه دریبل تماشایی دو تا از مدافعان حریف رو جا گذاشت و یه پاس دقیق به هم تیمی اش داد. هم تیمی اش توپ رو گرفت و گل زد. استادیوم منفجر شد.
دیگو توی اون بازی خیلی خوب بازی کرد و نشون داد که یه ستاره در حال ظهوره. بعد از بازی، همه خبرنگارها دورش جمع شدن و ازش سوال می پرسیدن.
"دیگو، چه حسی داری؟" یکی از خبرنگارها پرسید.
دیگو لبخندی زد و گفت: "خیلی خوشحالم. این فقط شروع کاره!"
سال ها گذشت و دیگو به یکی از بهترین بازیکنان فوتبال جهان تبدیل شد. اون برای تیم های بزرگی مثل بارسلونا و ناپولی بازی کرد و افتخارات زیادی کسب کرد.
اما بزرگترین آرزوی دیگو هنوز برآورده نشده بود: قهرمانی در جام جهانی با تیم ملی آرژانتین.
در سال 1986، دیگو به عنوان کاپیتان تیم ملی آرژانتین به جام جهانی مکزیک رفت. همه آرژانتینی ها به دیگو امید داشتن.
تیم آرژانتین توی جام جهانی خیلی خوب بازی کرد و به فینال رسید. توی فینال، آرژانتین باید با آلمان غربی بازی می کرد.
بازی فینال خیلی سخت و نفس گیر بود. دو تیم تا آخرین لحظه با تمام وجود جنگیدند. اما در نهایت، دیگو با یه پاس طلایی، هم تیمی اش رو در موقعیت گلزنی قرار داد و اون گل زد.
آرژانتین با نتیجه 3 بر 2 آلمان غربی رو شکست داد و قهرمان جام جهانی شد. تمام آرژانتین غرق در شادی شد. دیگو به آرزوش رسیده بود.
دیگو بعد از قهرمانی در جام جهانی، به یه قهرمان ملی تبدیل شد. همه آرژانتینی ها عاشقش بودن. اون خانواده اش رو از فقر نجات داد و به همه نشون داد که با تلاش و پشتکار میشه به هر آرزویی رسید.
دیگو دیگه اون پسربچه فقیر ویلای فیوریتو نبود. اون یه اسطوره بود، یه قهرمان، یه نماد برای تمام آرژانتینی ها.
دیگو با توپ چرمی کهنه اش شروع کرد و با جام طلایی جام جهانی به پایان رسوند. رویای دیگو به حقیقت پیوست.
سال 1950 بود و همه توی آرژانتین عاشق فوتبال بودن. هر جا می رفتی، فقط حرف قهرمانی تیم ملی توی جام جهانی بود.
خانواده دیگو وضع مالی خوبی نداشتن. پدرش توی یه کارخونه کار می کرد و مادرش خیاطی می کرد. دیگو از همه بچه های خانواده کوچیکتر بود و سه تا خواهر و برادر بزرگتر داشت.
تنها دلخوشی دیگو، یه توپ چرمی کهنه بود که از برادر بزرگترش بهش رسیده بود. اون هر روز ساعت ها توی زمین خاکی محله با دوستاش فوتبال بازی می کرد.
دیگو با اینکه هیکل کوچیکی داشت، استعداد خیلی زیادی توی فوتبال داشت. دریبل هاش تماشایی بود و پاس هاش دقیق. اون آرزو داشت یه روز بتونه خانواده اش رو از فقر نجات بده و برای آرژانتین توی جام جهانی بازی کنه.
یه روز، فرانسیسکو کورنخو، یه استعدادیاب از باشگاه آرژانتینوس جونیورز، بازی دیگو رو دید و از استعدادش حسابی خوشش اومد.
کورنخو به خانواده دیگو پیشنهاد داد که دیگو رو به آکادمی باشگاه ببرن. "این پسر یه جواهره!" کورنخو با هیجان گفت. "اگه درست آموزش ببینه، می تونه یه ستاره بزرگ بشه!"
مادر دیگو با تردید گفت: "ولی ما پول کافی برای فرستادنش به آکادمی رو نداریم."
کورنخو لبخندی زد و گفت: "نگران نباشید. باشگاه همه هزینه ها رو تقبل می کنه. فقط کافیه دیگو تمام تلاشش رو بکنه."
دیگو از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه. قلبش مثل یه طبل بزرگ می کوبید. اون می دونست این فرصتیه که نباید از دستش بده.
روز بعد، دیگو با یه کوله پشتی کهنه و یه جفت کفش پاره، راهی آکادمی آرژانتینوس جونیورز شد. بوی چمن تازه و صدای توپ هایی که به هم می خورد، دیگو رو بیشتر از همیشه هیجان زده می کرد.
تمرینات سخت و طاقت فرسا بود. دیگو هر روز ساعت ها تمرین می کرد، دریبل می زد، پاس می داد و شوت می زد. بعضی وقتا خسته می شد و دلش می خواست گریه کنه، اما به آرزوش فکر می کرد و دوباره انرژی می گرفت.
مربی دیگو، آقای رودریگز، یه مرد سخت گیر اما مهربون بود. اون به دیگو یاد داد که چطور یه بازیکن حرفه ای باشه. "فوتبال فقط یه بازی نیست، دیگو!" آقای رودریگز می گفت. "فوتبال یه هنره، یه تعهده، یه عشقه!"
دیگو به حرف های مربی اش گوش می داد و سعی می کرد بهترین خودش باشه. اون هر روز بهتر و بهتر می شد. دریبل هاش سریع تر، پاس هاش دقیق تر و شوت هاش قوی تر می شد.
بعد از چند ماه تمرین سخت، دیگو به تیم اصلی آرژانتینوس جونیورز راه پیدا کرد. اولین بازیش یه بازی دوستانه مقابل یه تیم محلی بود. وقتی دیگو وارد زمین شد، قلبش تندتر از همیشه می زد.
هزاران نفر توی استادیوم بودن و همه داشتن تشویق می کردن. دیگو نفس عمیقی کشید و به خودش گفت: "تو می تونی این کارو بکنی!"
وقتی توپ به دیگو رسید، با یه دریبل تماشایی دو تا از مدافعان حریف رو جا گذاشت و یه پاس دقیق به هم تیمی اش داد. هم تیمی اش توپ رو گرفت و گل زد. استادیوم منفجر شد.
دیگو توی اون بازی خیلی خوب بازی کرد و نشون داد که یه ستاره در حال ظهوره. بعد از بازی، همه خبرنگارها دورش جمع شدن و ازش سوال می پرسیدن.
"دیگو، چه حسی داری؟" یکی از خبرنگارها پرسید.
دیگو لبخندی زد و گفت: "خیلی خوشحالم. این فقط شروع کاره!"
سال ها گذشت و دیگو به یکی از بهترین بازیکنان فوتبال جهان تبدیل شد. اون برای تیم های بزرگی مثل بارسلونا و ناپولی بازی کرد و افتخارات زیادی کسب کرد.
اما بزرگترین آرزوی دیگو هنوز برآورده نشده بود: قهرمانی در جام جهانی با تیم ملی آرژانتین.
در سال 1986، دیگو به عنوان کاپیتان تیم ملی آرژانتین به جام جهانی مکزیک رفت. همه آرژانتینی ها به دیگو امید داشتن.
تیم آرژانتین توی جام جهانی خیلی خوب بازی کرد و به فینال رسید. توی فینال، آرژانتین باید با آلمان غربی بازی می کرد.
بازی فینال خیلی سخت و نفس گیر بود. دو تیم تا آخرین لحظه با تمام وجود جنگیدند. اما در نهایت، دیگو با یه پاس طلایی، هم تیمی اش رو در موقعیت گلزنی قرار داد و اون گل زد.
آرژانتین با نتیجه 3 بر 2 آلمان غربی رو شکست داد و قهرمان جام جهانی شد. تمام آرژانتین غرق در شادی شد. دیگو به آرزوش رسیده بود.
دیگو بعد از قهرمانی در جام جهانی، به یه قهرمان ملی تبدیل شد. همه آرژانتینی ها عاشقش بودن. اون خانواده اش رو از فقر نجات داد و به همه نشون داد که با تلاش و پشتکار میشه به هر آرزویی رسید.
دیگو دیگه اون پسربچه فقیر ویلای فیوریتو نبود. اون یه اسطوره بود، یه قهرمان، یه نماد برای تمام آرژانتینی ها.
دیگو با توپ چرمی کهنه اش شروع کرد و با جام طلایی جام جهانی به پایان رسوند. رویای دیگو به حقیقت پیوست.