داستان سفر به سوی نابودی: دو برج

زمان ایجاد: 1404/2/5 14:55:37

فرودو و سم، دو هابیت کوچک، در راهی پر از خطر به سوی سرزمین تاریک موردور قدم برمی‌داشتند. ماموریت آن‌ها نابود کردن حلقه یگانه بود، حلقه‌ای شیطانی که قدرت‌های تاریکی را در خود داشت. هر قدمی که برمی‌داشتند، سایه‌ی موردور سنگین‌تر می‌شد و قلب‌هایشان را پر از ترس می‌کرد.

سم کوله‌پشتی‌اش را محکم‌تر گرفت و به فرودو نگاه کرد. «آقای فرودو، فکر می‌کنید موفق بشیم؟» فرودو لبخند تلخی زد. «باید بشیم سم. چاره‌ی دیگه‌ای نداریم.»

در همین حال، آراگورن، لگولاس و گیملی، سه یار وفادار، در دشت‌های وسیع روهان به دنبال مری و پیپین می‌گشتند. اورک‌های بدجنس آن‌ها را دزدیده بودند و آراگورن قسم خورده بود که آن‌ها را نجات دهد. لگولاس با چشمان تیزبینش دوردست‌ها را می‌پایید و گیملی با تبرش آماده‌ی نبرد بود.

«رد اورک‌ها به سمت جنگل فانگورن می‌ره.» لگولاس گفت. آراگورن سری تکان داد. «جنگل فانگورن… شنیده‌ام که موجودات عجیبی در آن زندگی می‌کنند.»

مری و پیپین در جنگل فانگورن، با موجوداتی بسیار عجیب روبرو شدند: انت‌ها، درختان زنده‌ای که می‌توانستند راه بروند و حرف بزنند. انت‌ها موجوداتی بسیار قدیمی و صبور بودند و به آرامی درباره‌ی هر چیزی فکر می‌کردند. مری و پیپین با یکی از آن‌ها به نام تری‌برد دوست شدند.

«شما هابیت‌های کوچولو چه می‌خواهید؟» تری‌برد با صدایی آرام و عمیق پرسید. مری توضیح داد که اورک‌ها آن‌ها را دزدیده‌اند و آن‌ها می‌خواهند به خانه برگردند. تری‌برد با دقت به حرف‌های آن‌ها گوش داد.

آراگورن، لگولاس و گیملی به پادشاهی روهان رسیدند، جایی که پادشاه تئودن بیمار و ضعیف شده بود. مشاور خائن او، گریمای مارزبان، پادشاه را مسموم کرده بود و روهان را به سوی نابودی می‌کشاند. آراگورن با شجاعت به پادشاه کمک کرد تا از شر گریمای مارزبان خلاص شود و دوباره قدرت خود را به دست آورد.

«روهان به کمک شما نیاز دارد.» پادشاه تئودن به آراگورن گفت. «ارتش سارومان به هلمز دیپ حمله خواهد کرد.» آراگورن می‌دانست که نبردی سخت در پیش است.

در هلمز دیپ، نبردی بزرگ درگرفت. ارتش سارومان، متشکل از هزاران اورک، به قلعه حمله کرد. آراگورن، لگولاس، گیملی و سربازان روهان شجاعانه جنگیدند، اما تعداد دشمنان بسیار زیاد بود. امید کم‌کم داشت از بین می‌رفت.

«ما نمی‌تونیم دوام بیاریم!» گیملی فریاد زد. لگولاس تیری به سوی یک اورک پرتاب کرد. «تا آخرین نفر می‌جنگیم!»

در همین حال، فرودو و سم به کمک موجودی عجیب به نام گالوم، به موردور نزدیک‌تر می‌شدند. گالوم زمانی یک هابیت بود، اما حلقه او را فاسد کرده بود و او را به موجودی رقت‌انگیز و دو شخصیتی تبدیل کرده بود. او هم می‌خواست حلقه را به دست بیاورد و هم می‌ترسید از آن.

«ما باید به غار برویم.» گالوم با صدای خش‌دارش گفت. «راه امن‌تری وجود ندارد.» فرودو به گالوم اعتماد نداشت، اما چاره‌ی دیگری نداشت. سم با نگرانی به فرودو نگاه کرد.

گالوم فرودو و سم را به سوی غاری تاریک و ترسناک هدایت کرد. آن‌ها نمی‌دانستند که در آن غار، خطری بزرگ‌تر در کمین است: شلوب، عنکبوت غول‌پیکری که در تاریکی زندگی می‌کرد و منتظر شکار بود.

«اینجا خیلی ساکته…» سم زمزمه کرد. ناگهان، شلوب از تاریکی بیرون پرید و به فرودو حمله کرد. سم با شجاعت به شلوب حمله کرد و با شمشیر کوچکش سعی کرد او را دور کند.

در جنگل فانگورن، انت‌ها تصمیم گرفتند که به جنگ بروند. آن‌ها متوجه شدند که سارومان درختان جنگل را قطع کرده و به طبیعت آسیب رسانده است. تری‌برد با صدایی خشمگین فریاد زد: «ما دیگر نمی‌توانیم صبر کنیم!»

انت‌ها به سوی آیزنگارد، قلعه‌ی سارومان، راهپیمایی کردند. آن‌ها با قدرت و خشم خود، دیوارها و برج‌های آیزنگارد را نابود کردند و سارومان را در قلعه‌اش زندانی کردند.

در هلمز دیپ، درست زمانی که امید داشت از بین می‌رفت، گندالف با ارتشی از سواران به کمک رسید. آن‌ها اورک‌ها را شکست دادند و روهان را نجات دادند. پادشاه تئودن با خوشحالی به گندالف خوش‌آمد گفت.

«تو همیشه به موقع به کمک ما می‌رسی، گندالف.» پادشاه تئودن گفت. گندالف لبخندی زد. «هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.»

فرودو، سم و گالوم در غار شلوب با خطری بزرگ روبرو شدند. سم با شجاعت جنگید و توانست شلوب را زخمی کند، اما فرودو بیهوش شده بود. گالوم از فرصت استفاده کرد و سعی کرد حلقه را از فرودو بدزدد.

سم گالوم را دور کرد و فرودو را از غار بیرون برد. او فکر می‌کرد که فرودو مرده است، اما نمی‌دانست که فرودو فقط بیهوش شده است و هنوز امیدی برای نابودی حلقه وجود دارد.

سفر فرودو و سم به سوی موردور ادامه داشت، سفری پر از خطر و امید. آن‌ها می‌دانستند که سرنوشت سرزمین میانه به آن‌ها بستگی دارد و باید تا آخرین لحظه بجنگند.