داستان سفر شیرین به شکلات‌آباد

زمان ایجاد: 1403/11/24 14:51:26

عصر یک روز گرم تابستانی در تهران، مریم سیزده ساله در اتاقش نشسته بود. بوی کتاب‌های قدیمی و شکلات تلخ مورد علاقه‌اش در هوا پیچیده بود. نور خورشید از پنجره به داخل می‌تابید و روی پوسترهای شکلاتی که به دیوار چسبانده بود، برق می‌زد. مریم با حسرت به یکی از پوسترها نگاه کرد؛ تصویری از یک شهر خیالی که خانه‌هایش از کیک و خیابان‌هایش از کارامل ساخته شده بودند. «ای کاش می‌تونستم به شکلات‌آباد سفر کنم…» زیر لب زمزمه کرد. آیا این فقط یک رویای دست نیافتنی بود؟ شاید اگر کمی بیشتر تلاش می‌کرد، راهی برای رسیدن به آن پیدا می‌کرد.

ناگهان، صدایی عجیب سکوت اتاق را شکست. صدای بال زدن چیزی شبیه پروانه، اما بلندتر و قوی‌تر. مریم با تعجب سرش را بلند کرد و دید که یک کشتی شکلاتی با بال‌های آبنباتی از پنجره وارد اتاق می‌شود! روی عرشه کشتی، پسری بامزه با چشم‌های درشت و موهای فرفری ایستاده بود. او کچلک بود، راننده کشتی جادویی شکلات‌پران. «سلام مریم! آماده‌ای برای یک سفر شیرین؟» کچلک با لبخندی شیطنت‌آمیز پرسید. بوی شکلات داغ و وانیل از کشتی بلند می‌شد و مریم را مسحور می‌کرد. آیا این یک رویا بود؟ یا واقعاً کچلک آمده بود تا او را به شکلات‌آباد ببرد؟

مریم که از خوشحالی زبانش بند آمده بود، سرش را به علامت تایید تکان داد و به سرعت سوار کشتی شد. کشتی شکلات‌پران با یک تکان آرام از پنجره بیرون رفت و به سمت آسمان پرواز کرد. تهران زیر پایشان کوچک و کوچکتر می‌شد. بوی دود و ترافیک جای خود را به عطر دلپذیر شکلات و کارامل داده بود. ابرها مانند تکه‌های پنبه‌ای شکلاتی به نظر می‌رسیدند و آسمان، دریایی از رنگ‌های شیرین بود. آیا این همان چیزی بود که همیشه آرزویش را داشت؟ شاید اگر کمی بیشتر به رویاهایش ایمان می‌آورد، زودتر به این سفر جادویی می‌رسید.

بعد از مدتی پرواز، کشتی شکلات‌پران در شهر شکلات‌آباد به زمین نشست. شهری که مریم در رویاهایش دیده بود، حالا واقعی‌تر و شیرین‌تر از همیشه در مقابلش قرار داشت. خانه‌های کیکی با سقف‌های خامه‌ای، خیابان‌های کاراملی با فواره‌های شکلاتی، و درختان آبنبات چوبی با برگ‌های پاستیلی. صدای خنده‌های شادمانه از هر گوشه شهر به گوش می‌رسید. بوی شیرینی و شکلات در هوا موج می‌زد و مریم را مست می‌کرد. آیا این همان بهشتی بود که همیشه تصورش را می‌کرد؟ شاید اگر کمی بیشتر به تخیلش پر و بال می‌داد، زودتر این زیبایی را کشف می‌کرد.

در میدان اصلی شهر، شهردار شیرین‌کام، یک آدمک شکلاتی مهربان با کلاه فنجانی، به استقبالشان آمد. او با لبخندی شیرین به مریم خوش‌آمد گفت و او را به خانم کاکائویی، قناد شهر، معرفی کرد. خانم کاکائویی یک زن مهربان با پیشبند شکلاتی و لبخندی شیرین بود. او یک کتاب آشپزی جادویی داشت که دستور پخت تمام شیرینی‌های دنیا در آن نوشته شده بود. صدای مهربان خانم کاکائویی و عطر شیرینی‌های تازه، مریم را به دنیایی از لذت و شادی برد. آیا این همان گرمایی بود که همیشه در جستجویش بود؟ شاید اگر کمی بیشتر به قلبش گوش می‌داد، زودتر این مهربانی را پیدا می‌کرد.

کچلک و مریم با شهردار و خانم کاکائویی در شهر گشت زدند. آن‌ها در رودخانه نوتلا قایق‌سواری کردند، از خانه‌های کیکی بالا رفتند و از درختان آبنبات چوبی، آبنبات چیدند. سپس، خانم کاکائویی آن‌ها را به یک مسابقه شیرینی‌پزی دعوت کرد. مسابقه «شیرین‌ترین دستپخت»! مریم که عاشق شیرینی‌پزی بود، با خوشحالی قبول کرد. با کمک خانم کاکائویی، آن‌ها یک کیک شکلاتی فوق‌العاده درست کردند که همه را شگفت‌زده کرد. آیا این همان فرصتی بود که همیشه منتظرش بود؟ شاید اگر کمی بیشتر به استعدادهایش اعتماد می‌کرد، زودتر این موفقیت را تجربه می‌کرد.

در پایان روز، یک جشن شکلاتی بزرگ در میدان شهر برگزار شد. تمام اهالی شکلات‌آباد در این جشن شرکت کردند. آن‌ها می‌رقصیدند، می‌خندیدند و از شیرینی‌های خوشمزه می‌خوردند. مریم هم با آن‌ها همراه شد و از ته دل شادی کرد. صدای موسیقی شاد و عطر شیرینی‌ها، فضایی پر از نشاط و سرور ایجاد کرده بود. آیا این همان خوشبختی بود که همیشه آرزویش را داشت؟ شاید اگر کمی بیشتر به لحظات زندگی توجه می‌کرد، زودتر این شادی را حس می‌کرد.

وقتی شب فرا رسید، کچلک مریم را به خانه‌اش برگرداند. مریم با خاطرات شیرین و لبخندی بر لب به خواب رفت. بوی شکلات و صدای خنده‌های اهالی شکلات‌آباد هنوز در گوشش بود. او می‌دانست که این سفر جادویی را هرگز فراموش نخواهد کرد. آیا این یک پایان بود؟ یا شروع یک ماجراجویی جدید؟ شاید اگر کمی بیشتر به رویاهایش ایمان داشته باشد، باز هم به شکلات‌آباد سفر کند.