هومن، پسر دوازده ساله، عاشق کارتون بود. یک روز، وقتی داشت با تبلتش بازی میکرد، ناگهان صفحهاش مثل یک در باز شد و او را به داخل کشید!
هومن با ترس و تعجب، خودش را در جنگلی رنگارنگ دید. درختها شبیه آبنبات چوبی بودند و بوی توت فرنگی همه جا پیچیده بود. اما چیزی که بیشتر از همه او را شگفتزده کرد، دیدن شخصیتهای کارتونی محبوبش بود که دور هم جمع شده بودند، اما نه برای خوشگذرانی!
بتمن با اخم به وودی خیره شده بود، السا با پیکاچو جر و بحث میکرد و شرک سعی میکرد ماریو را از سر راهش کنار بزند. هومن فهمید که در این دنیا، قهرمانهای کارتونی با هم دشمن هستند و هر لحظه ممکن است جنگی بزرگ شروع شود.
«اینجا چه خبره؟ چرا همه با هم دعوا دارید؟» هومن با صدای بلند پرسید. بتمن با شنیدن صدای او، به طرفش برگشت و گفت: «تو کی هستی؟ و چرا باید به تو جواب پس بدیم؟ اینجا هر کسی برای خودش میجنگه!»
وودی با مهربانی به هومن نزدیک شد و گفت: «نگران نباش پسرجون. ما فقط کمی سوءتفاهم داریم. هر کدوم از ما فکر میکنیم که بقیه میخوان دنیامون رو خراب کنن.» هومن با خودش فکر کرد که باید راهی برای آشتی دادن این قهرمانها پیدا کند.
هومن تصمیم گرفت با هر کدام از شخصیتها جداگانه صحبت کند. او به بتمن گفت که وودی فقط یک کلانتر مهربان است و به السا توضیح داد که پیکاچو فقط میخواهد با او دوست شود. کمکم، یخ بین شخصیتها آب شد و آنها شروع به گوش دادن به حرفهای همدیگر کردند.
یک روز، هومن متوجه شد که یک پرتال بزرگ در آسمان ظاهر شده است. پرتال داشت کمکم بسته میشد و هومن فهمید که این فرصت بازگشت به دنیای خودش است. اما او نمیخواست دوستان جدیدش را ترک کند.
«بچهها، یه راهی هست! اگه همهمون با هم وارد پرتال بشیم، شاید بتونیم یه دنیای جدید بسازیم، یه دنیایی که توش همه با هم دوست باشن!» هومن با هیجان پیشنهاد داد. شخصیتهای کارتونی با تردید به هم نگاه کردند، اما در نهایت تصمیم گرفتند به هومن اعتماد کنند.
همه با هم به سمت پرتال دویدند و وارد آن شدند. وقتی چشمهایشان را باز کردند، خودشان را در دنیایی دیدند که ترکیبی از تمام دنیاهایشان بود. جنگلی برفی با خانههای لگویی، آسمانی پر از ستارههای پیکسلی و رودخانهای از شکلات!
در این دنیای جدید، بتمن و وودی با هم به گشتزنی میرفتند، السا و پیکاچو با هم برفبازی میکردند و شرک و ماریو با هم مسابقه غذاخوری میدادند. هومن لبخندی زد. او میدانست که این تازه شروع یک ماجراجویی بزرگ است.
هومن فهمید که مهم نیست از کجا آمدهای یا چه شکلی هستی، مهم این است که بتوانی با دیگران دوست باشی و با هم یک دنیای بهتر بسازی. او در کنار دوستان کارتونیاش، یاد گرفت که قدرت واقعی در اتحاد و همدلی است.
آنها با کمک هم، دنیای جدیدشان را آباد کردند و به همه نشان دادند که حتی بزرگترین دشمنان هم میتوانند با هم دوست شوند. هومن دیگر دلتنگ دنیای خودش نبود، چون در این دنیای کارتونی، او یک قهرمان واقعی بود.
و هر شب، وقتی ستارههای پیکسلی در آسمان میدرخشیدند، هومن به یاد میآورد که چگونه یک پرتال جادویی، زندگی او و دوستان کارتونیاش را برای همیشه تغییر داد.
هومن با ترس و تعجب، خودش را در جنگلی رنگارنگ دید. درختها شبیه آبنبات چوبی بودند و بوی توت فرنگی همه جا پیچیده بود. اما چیزی که بیشتر از همه او را شگفتزده کرد، دیدن شخصیتهای کارتونی محبوبش بود که دور هم جمع شده بودند، اما نه برای خوشگذرانی!
بتمن با اخم به وودی خیره شده بود، السا با پیکاچو جر و بحث میکرد و شرک سعی میکرد ماریو را از سر راهش کنار بزند. هومن فهمید که در این دنیا، قهرمانهای کارتونی با هم دشمن هستند و هر لحظه ممکن است جنگی بزرگ شروع شود.
«اینجا چه خبره؟ چرا همه با هم دعوا دارید؟» هومن با صدای بلند پرسید. بتمن با شنیدن صدای او، به طرفش برگشت و گفت: «تو کی هستی؟ و چرا باید به تو جواب پس بدیم؟ اینجا هر کسی برای خودش میجنگه!»
وودی با مهربانی به هومن نزدیک شد و گفت: «نگران نباش پسرجون. ما فقط کمی سوءتفاهم داریم. هر کدوم از ما فکر میکنیم که بقیه میخوان دنیامون رو خراب کنن.» هومن با خودش فکر کرد که باید راهی برای آشتی دادن این قهرمانها پیدا کند.
هومن تصمیم گرفت با هر کدام از شخصیتها جداگانه صحبت کند. او به بتمن گفت که وودی فقط یک کلانتر مهربان است و به السا توضیح داد که پیکاچو فقط میخواهد با او دوست شود. کمکم، یخ بین شخصیتها آب شد و آنها شروع به گوش دادن به حرفهای همدیگر کردند.
یک روز، هومن متوجه شد که یک پرتال بزرگ در آسمان ظاهر شده است. پرتال داشت کمکم بسته میشد و هومن فهمید که این فرصت بازگشت به دنیای خودش است. اما او نمیخواست دوستان جدیدش را ترک کند.
«بچهها، یه راهی هست! اگه همهمون با هم وارد پرتال بشیم، شاید بتونیم یه دنیای جدید بسازیم، یه دنیایی که توش همه با هم دوست باشن!» هومن با هیجان پیشنهاد داد. شخصیتهای کارتونی با تردید به هم نگاه کردند، اما در نهایت تصمیم گرفتند به هومن اعتماد کنند.
همه با هم به سمت پرتال دویدند و وارد آن شدند. وقتی چشمهایشان را باز کردند، خودشان را در دنیایی دیدند که ترکیبی از تمام دنیاهایشان بود. جنگلی برفی با خانههای لگویی، آسمانی پر از ستارههای پیکسلی و رودخانهای از شکلات!
در این دنیای جدید، بتمن و وودی با هم به گشتزنی میرفتند، السا و پیکاچو با هم برفبازی میکردند و شرک و ماریو با هم مسابقه غذاخوری میدادند. هومن لبخندی زد. او میدانست که این تازه شروع یک ماجراجویی بزرگ است.
هومن فهمید که مهم نیست از کجا آمدهای یا چه شکلی هستی، مهم این است که بتوانی با دیگران دوست باشی و با هم یک دنیای بهتر بسازی. او در کنار دوستان کارتونیاش، یاد گرفت که قدرت واقعی در اتحاد و همدلی است.
آنها با کمک هم، دنیای جدیدشان را آباد کردند و به همه نشان دادند که حتی بزرگترین دشمنان هم میتوانند با هم دوست شوند. هومن دیگر دلتنگ دنیای خودش نبود، چون در این دنیای کارتونی، او یک قهرمان واقعی بود.
و هر شب، وقتی ستارههای پیکسلی در آسمان میدرخشیدند، هومن به یاد میآورد که چگونه یک پرتال جادویی، زندگی او و دوستان کارتونیاش را برای همیشه تغییر داد.