در روزگاری نه چندان دور، روستایی بود به نام گلستان، پر از خانههای رنگارنگ و باغهای پر از گل. کای و گردا، دو دوست صمیمی، هر روز در این روستا بازی میکردند و میخندیدند. خندههایشان مثل صدای زنگولهها در هوا میپیچید و شادی را به همه جا میبرد.
اما یک روز، همهچیز تغییر کرد. ملکه برفی، با قلبی سردتر از یخ، از راه رسید. او با جادوی یخیاش، گلستان را به سرزمینی پوشیده از برف و یخ تبدیل کرد. خانهها خاکستری شدند و گلها پژمرده. حتی قلب کای هم از سرما یخ زد و او دیگر آن کای مهربان و شاد نبود.
گردا با دیدن این صحنه، قلبش شکست. او نمیتوانست باور کند که دوستش، کای، اینقدر تغییر کرده است. کای دیگر با او بازی نمیکرد، دیگر نمیخندید و حتی به او نگاه هم نمیکرد. گردا تصمیم گرفت کای را نجات دهد و طلسم ملکه برفی را بشکند.
«من باید کای را نجات دهم!» گردا با خودش گفت. «حتی اگر مجبور باشم به سرزمین ملکه برفی بروم.» او کولهپشتی کوچکش را برداشت، یک جفت دستکش پشمی گرم پوشید و راهی سفری پرخطر شد.
سرزمین ملکه برفی، یک دشت وسیع و سفید بود. بادهای سرد مثل چاقو به صورت گردا میزدند و برفها زیر پاهایش خشخش میکردند. گردا میدانست که راه سختی در پیش دارد، اما عشقش به کای به او انگیزه میداد.
در راه، گردا با موجودات عجیبی روبرو شد. یک خرس قطبی مهربان به او کمک کرد تا از یک رودخانه یخی عبور کند. یک گوزن شمالی او را به سمت قصر ملکه برفی راهنمایی کرد. هر کدام از این موجودات، داستانی از ظلم و ستم ملکه برفی برای گردا تعریف کردند.
وقتی گردا به قصر ملکه برفی رسید، از عظمت آن شگفتزده شد. قصر از یخ ساخته شده بود و مثل یک الماس بزرگ در نور خورشید میدرخشید. اما این زیبایی فریبنده بود، چون در دل این قصر، یک قلب سرد و بیرحم میتپید.
گردا وارد قصر شد و به دنبال کای گشت. او کای را در یک اتاق بزرگ پیدا کرد. کای روی یک تخت یخی نشسته بود و به یک تکه یخ خیره شده بود. چشمانش خالی و بیروح بودند.
«کای! کای، من اینجام!» گردا فریاد زد. اما کای هیچ واکنشی نشان نداد. او انگار گردا را نمیدید و نمیشنید. قلب گردا دوباره شکست. او نمیدانست چطور کای را به حالت قبل برگرداند.
ناگهان، ملکه برفی وارد اتاق شد. او با دیدن گردا، لبخندی شیطانی زد. «چه کسی را اینجا میبینم! گردا، دخترک مهربان. فکر نمیکردم جرأت کنی به سرزمین من بیایی.»
«من اومدم کای رو نجات بدم!» گردا با صدایی لرزان گفت. «تو نمیتونی قلب اون رو برای همیشه یخ زده نگه داری.»
ملکه برفی خندید. «تو خیلی سادهلوحی. عشق و دوستی هیچ قدرتی در برابر جادوی من ندارند.» او دستش را بلند کرد و یک تکه یخ جادویی به سمت گردا پرتاب کرد.
گردا چشمهایش را بست و منتظر ضربه بود. اما ضربهای احساس نکرد. وقتی چشمهایش را باز کرد، دید که کای جلوی او ایستاده و تکه یخ را گرفته است. یخ در دست کای آب شد و یک قطره آب روی صورت گردا چکید.
قطره آب، مثل یک جرقه، قلب کای را گرم کرد. او به گردا نگاه کرد و لبخندی زد. «گردا؟ تو اینجایی؟»
جادوی ملکه برفی شکسته شده بود. عشق و دوستی گردا، قویتر از هر جادویی بود. ملکه برفی با خشم فریاد زد و سعی کرد دوباره کای را طلسم کند، اما دیگر دیر شده بود.
کای و گردا با هم متحد شدند و با قدرت عشق و دوستی، ملکه برفی را شکست دادند. طلسم ملکه برفی از گلستان برداشته شد و روستا دوباره به یک بهشت پر از گل و شادی تبدیل شد.
کای و گردا دوباره در گلستان با هم بازی کردند و خندیدند. آنها یاد گرفتند که عشق و دوستی، قویترین سلاح در برابر تاریکی و ناامیدی هستند. و هرگز فراموش نکردند که حتی سردترین قلبها هم میتوانند با گرما و محبت ذوب شوند.
از آن روز به بعد، کای و گردا همیشه مراقب بودند که قلبشان را گرم نگه دارند و به دیگران عشق بورزند. آنها میدانستند که با هم میتوانند هر مشکلی را حل کنند و هر تاریکی را روشن کنند. و این، بهترین هدیهای بود که میتوانستند به یکدیگر بدهند.
اما یک روز، همهچیز تغییر کرد. ملکه برفی، با قلبی سردتر از یخ، از راه رسید. او با جادوی یخیاش، گلستان را به سرزمینی پوشیده از برف و یخ تبدیل کرد. خانهها خاکستری شدند و گلها پژمرده. حتی قلب کای هم از سرما یخ زد و او دیگر آن کای مهربان و شاد نبود.
گردا با دیدن این صحنه، قلبش شکست. او نمیتوانست باور کند که دوستش، کای، اینقدر تغییر کرده است. کای دیگر با او بازی نمیکرد، دیگر نمیخندید و حتی به او نگاه هم نمیکرد. گردا تصمیم گرفت کای را نجات دهد و طلسم ملکه برفی را بشکند.
«من باید کای را نجات دهم!» گردا با خودش گفت. «حتی اگر مجبور باشم به سرزمین ملکه برفی بروم.» او کولهپشتی کوچکش را برداشت، یک جفت دستکش پشمی گرم پوشید و راهی سفری پرخطر شد.
سرزمین ملکه برفی، یک دشت وسیع و سفید بود. بادهای سرد مثل چاقو به صورت گردا میزدند و برفها زیر پاهایش خشخش میکردند. گردا میدانست که راه سختی در پیش دارد، اما عشقش به کای به او انگیزه میداد.
در راه، گردا با موجودات عجیبی روبرو شد. یک خرس قطبی مهربان به او کمک کرد تا از یک رودخانه یخی عبور کند. یک گوزن شمالی او را به سمت قصر ملکه برفی راهنمایی کرد. هر کدام از این موجودات، داستانی از ظلم و ستم ملکه برفی برای گردا تعریف کردند.
وقتی گردا به قصر ملکه برفی رسید، از عظمت آن شگفتزده شد. قصر از یخ ساخته شده بود و مثل یک الماس بزرگ در نور خورشید میدرخشید. اما این زیبایی فریبنده بود، چون در دل این قصر، یک قلب سرد و بیرحم میتپید.
گردا وارد قصر شد و به دنبال کای گشت. او کای را در یک اتاق بزرگ پیدا کرد. کای روی یک تخت یخی نشسته بود و به یک تکه یخ خیره شده بود. چشمانش خالی و بیروح بودند.
«کای! کای، من اینجام!» گردا فریاد زد. اما کای هیچ واکنشی نشان نداد. او انگار گردا را نمیدید و نمیشنید. قلب گردا دوباره شکست. او نمیدانست چطور کای را به حالت قبل برگرداند.
ناگهان، ملکه برفی وارد اتاق شد. او با دیدن گردا، لبخندی شیطانی زد. «چه کسی را اینجا میبینم! گردا، دخترک مهربان. فکر نمیکردم جرأت کنی به سرزمین من بیایی.»
«من اومدم کای رو نجات بدم!» گردا با صدایی لرزان گفت. «تو نمیتونی قلب اون رو برای همیشه یخ زده نگه داری.»
ملکه برفی خندید. «تو خیلی سادهلوحی. عشق و دوستی هیچ قدرتی در برابر جادوی من ندارند.» او دستش را بلند کرد و یک تکه یخ جادویی به سمت گردا پرتاب کرد.
گردا چشمهایش را بست و منتظر ضربه بود. اما ضربهای احساس نکرد. وقتی چشمهایش را باز کرد، دید که کای جلوی او ایستاده و تکه یخ را گرفته است. یخ در دست کای آب شد و یک قطره آب روی صورت گردا چکید.
قطره آب، مثل یک جرقه، قلب کای را گرم کرد. او به گردا نگاه کرد و لبخندی زد. «گردا؟ تو اینجایی؟»
جادوی ملکه برفی شکسته شده بود. عشق و دوستی گردا، قویتر از هر جادویی بود. ملکه برفی با خشم فریاد زد و سعی کرد دوباره کای را طلسم کند، اما دیگر دیر شده بود.
کای و گردا با هم متحد شدند و با قدرت عشق و دوستی، ملکه برفی را شکست دادند. طلسم ملکه برفی از گلستان برداشته شد و روستا دوباره به یک بهشت پر از گل و شادی تبدیل شد.
کای و گردا دوباره در گلستان با هم بازی کردند و خندیدند. آنها یاد گرفتند که عشق و دوستی، قویترین سلاح در برابر تاریکی و ناامیدی هستند. و هرگز فراموش نکردند که حتی سردترین قلبها هم میتوانند با گرما و محبت ذوب شوند.
از آن روز به بعد، کای و گردا همیشه مراقب بودند که قلبشان را گرم نگه دارند و به دیگران عشق بورزند. آنها میدانستند که با هم میتوانند هر مشکلی را حل کنند و هر تاریکی را روشن کنند. و این، بهترین هدیهای بود که میتوانستند به یکدیگر بدهند.