سیاوش، پسر هشت ساله ای بود که در شهر زابل زندگی می کرد. او عاشق داستان های شاهنامه بود، مخصوصا داستان رستم و سیمرغ. پدربزرگش هر شب برایش قصه می گفت و سیاوش با چشمان بسته خودش را در میدان نبرد تصور می کرد. صدای باد که از لای درختان نخل می گذشت، برایش مثل صدای بال زدن سیمرغ بود. نور خورشید که روی شن های روان می تابید، مثل زره رستم می درخشید.
سیاوش همیشه آرزو داشت که با سیمرغ پرواز کند و از بالای کوه خواجه، تمام زابل را ببیند. او می خواست ببیند که آیا واقعا اژدها در هامون پنهان شده است یا نه. اما یک چیزی همیشه او را آزار می داد: دیو آرزو ربا. این دیو همیشه در گوشش زمزمه می کرد: «این آرزوها بی فایده است، سیاوش. خیال پردازی هیچ فایده ای ندارد. تو فقط یک پسربچه هستی.» صدای دیو مثل خش خش برگ های خشک زیر پا بود و سیاوش را می ترساند.
یک روز، سیاوش در حال بازی در باغ پدربزرگش بود. آسمان آبی بود و ابر ها مثل پنبه های سفید در آن شناور بودند. ناگهان، صدای بال زدن عظیمی شنید. سیاوش سرش را بلند کرد و با تعجب دید که سیمرغ، همان پرنده افسانه ای، بالای سرش پرواز می کند. سیمرغ با صدایی مهربان گفت: «سیاوش، من صدای آرزوهایت را شنیدم. می خواهی با من پرواز کنی؟»
سیاوش از خوشحالی زبانش بند آمده بود. با لکنت گفت: «آ...آره! خیلی دلم می خواهد!» سیمرغ پایین آمد و سیاوش را روی کمرش نشاند. بوی پرهای سیمرغ مثل بوی گل های یاس بود و سیاوش را آرام می کرد. آن ها به آسمان پرواز کردند.
از بالا، زابل مثل یک نقاشی زیبا به نظر می رسید. کوه خواجه با عظمت تمام خودنمایی می کرد و هامون مثل یک آینه بزرگ زیر نور خورشید می درخشید. سیاوش از خوشحالی فریاد زد: «چه زیباست!» اما ناگهان، صدای دیو آرزو ربا را شنید: «این فقط یک رویاست، سیاوش! وقتی بیدار شوی، همه چیز تمام می شود!»
سیاوش ترسید. اما سیمرغ گفت: «نترس، سیاوش. تو قوی تر از آن هستی که فکر می کنی. به آرزوهایت ایمان داشته باش.» صدای سیمرغ مثل موسیقی دلنشینی بود که به سیاوش امید می داد.
سیاوش تصمیم گرفت با دیو آرزو ربا مقابله کند. او چشمانش را بست و تمام خاطرات خوبش را به یاد آورد: قصه های پدربزرگ، بازی با دوستانش، طعم شیرین خرمای زابلی. ناگهان، احساس کرد که نیرویی در وجودش بیدار شده است.
او چشمانش را باز کرد و با صدای بلند گفت: «من به آرزوهایم ایمان دارم! من می خواهم پرواز کنم و دنیا را ببینم!» با این حرف، دیو آرزو ربا شروع به لرزیدن کرد و کم کم محو شد. سیاوش فهمید که قدرت آرزو و ایمان، از هر دیوی قوی تر است.
سیمرغ لبخندی زد و گفت: «آفرین، سیاوش! تو شجاع و باهوش هستی.» آن ها به پروازشان ادامه دادند و سیاوش تمام زابل را از بالا دید. او فهمید که رویاها می توانند به واقعیت تبدیل شوند، اگر به آن ها ایمان داشته باشیم. صدای وزش باد در گوشش به او حس آزادی می داد.
وقتی خورشید داشت غروب می کرد، سیمرغ سیاوش را به باغ پدربزرگش برگرداند. سیاوش از سیمرغ تشکر کرد و قول داد که همیشه به آرزوهایش ایمان داشته باشد. سیمرغ بال هایش را باز کرد و به سوی آسمان پرواز کرد. سیاوش می دانست که این آخرین دیدار او با سیمرغ نخواهد بود.
از آن روز به بعد، سیاوش دیگر از دیو آرزو ربا نترسید. او می دانست که هر وقت اراده کند، می تواند با سیمرغ پرواز کند و به هر جایی که می خواهد برود. او یاد گرفته بود که رویاها، بال های پرواز هستند. صدای خنده های سیاوش در باغ پیچید و به آسمان رفت.
شب هنگام، پدربزرگ سیاوش از او پرسید: «امروز چه کار کردی، سیاوش؟» سیاوش لبخندی زد و گفت: «با سیمرغ پرواز کردم و تمام زابل را دیدم!» پدربزرگش خندید و گفت: «چه رویای زیبایی!» اما سیاوش می دانست که این فقط یک رویا نبود. این یک واقعیت شیرین بود که برای همیشه در قلبش باقی خواهد ماند. نور مهتاب بر روی صورت سیاوش می تابید و او را غرق در رویا می کرد.
سیاوش فهمید که مهم نیست دیگران چه می گویند، مهم این است که خودش به آرزوهایش باور داشته باشد. چون باور داشتن به آرزوها، همان چیزی است که به زندگی معنا می بخشد. و سیاوش، با قلبی پر از امید و آرزو، به خواب رفت. صدای جیرجیرک ها لالایی شبانه اش بود.
از آن شب به بعد، سیاوش هر شب قبل از خواب، با سیمرغ به آسمان پرواز می کرد و دنیا را از بالا تماشا می کرد. او می دانست که با داشتن آرزو و ایمان، هیچ چیز غیرممکن نیست. و این، راز خوشبختی سیاوش بود. بوی خاک نم خورده بعد از آبیاری، او را به یاد زادگاهش می انداخت.
و اینگونه بود که سیاوش، پسر زابلی، با کمک سیمرغ، بر دیو آرزو ربا غلبه کرد و به آرزوهایش رسید. او فهمید که قدرت رویاها، از هر قدرتی بالاتر است. و این درس بزرگی بود که سیاوش برای همیشه در قلبش نگه داشت. صدای اذان صبح از دور به گوش می رسید و سیاوش را برای شروع یک روز جدید آماده می کرد.
سیاوش هرگز فراموش نکرد که سیمرغ چگونه به او کمک کرد تا بر ترس هایش غلبه کند و به آرزوهایش برسد. او همیشه به یاد داشت که باید به رویاهایش ایمان داشته باشد، حتی اگر دیگران به او بخندند. چون رویاها، همان چیزی هستند که زندگی را زیبا و ارزشمند می کنند. و سیاوش، با قلبی پر از امید و انگیزه، به زندگی ادامه داد. نور طلایی خورشید از پنجره به داخل اتاق می تابید و روزی پر از ماجراجویی را نوید می داد.
و اینگونه بود که سیاوش، پسر زابلی، به یک قهرمان تبدیل شد. قهرمانی که نه تنها بر دیو آرزو ربا غلبه کرد، بلکه به همه یاد داد که هیچ چیز غیرممکن نیست، اگر به آرزوهایمان ایمان داشته باشیم. و این، بزرگترین میراثی بود که سیاوش برای آیندگان به جا گذاشت. صدای خنده کودکان در کوچه پس کوچه های زابل، یادآور شادی و امیدی بود که سیاوش به ارمغان آورده بود.
سیاوش همیشه آرزو داشت که با سیمرغ پرواز کند و از بالای کوه خواجه، تمام زابل را ببیند. او می خواست ببیند که آیا واقعا اژدها در هامون پنهان شده است یا نه. اما یک چیزی همیشه او را آزار می داد: دیو آرزو ربا. این دیو همیشه در گوشش زمزمه می کرد: «این آرزوها بی فایده است، سیاوش. خیال پردازی هیچ فایده ای ندارد. تو فقط یک پسربچه هستی.» صدای دیو مثل خش خش برگ های خشک زیر پا بود و سیاوش را می ترساند.
یک روز، سیاوش در حال بازی در باغ پدربزرگش بود. آسمان آبی بود و ابر ها مثل پنبه های سفید در آن شناور بودند. ناگهان، صدای بال زدن عظیمی شنید. سیاوش سرش را بلند کرد و با تعجب دید که سیمرغ، همان پرنده افسانه ای، بالای سرش پرواز می کند. سیمرغ با صدایی مهربان گفت: «سیاوش، من صدای آرزوهایت را شنیدم. می خواهی با من پرواز کنی؟»
سیاوش از خوشحالی زبانش بند آمده بود. با لکنت گفت: «آ...آره! خیلی دلم می خواهد!» سیمرغ پایین آمد و سیاوش را روی کمرش نشاند. بوی پرهای سیمرغ مثل بوی گل های یاس بود و سیاوش را آرام می کرد. آن ها به آسمان پرواز کردند.
از بالا، زابل مثل یک نقاشی زیبا به نظر می رسید. کوه خواجه با عظمت تمام خودنمایی می کرد و هامون مثل یک آینه بزرگ زیر نور خورشید می درخشید. سیاوش از خوشحالی فریاد زد: «چه زیباست!» اما ناگهان، صدای دیو آرزو ربا را شنید: «این فقط یک رویاست، سیاوش! وقتی بیدار شوی، همه چیز تمام می شود!»
سیاوش ترسید. اما سیمرغ گفت: «نترس، سیاوش. تو قوی تر از آن هستی که فکر می کنی. به آرزوهایت ایمان داشته باش.» صدای سیمرغ مثل موسیقی دلنشینی بود که به سیاوش امید می داد.
سیاوش تصمیم گرفت با دیو آرزو ربا مقابله کند. او چشمانش را بست و تمام خاطرات خوبش را به یاد آورد: قصه های پدربزرگ، بازی با دوستانش، طعم شیرین خرمای زابلی. ناگهان، احساس کرد که نیرویی در وجودش بیدار شده است.
او چشمانش را باز کرد و با صدای بلند گفت: «من به آرزوهایم ایمان دارم! من می خواهم پرواز کنم و دنیا را ببینم!» با این حرف، دیو آرزو ربا شروع به لرزیدن کرد و کم کم محو شد. سیاوش فهمید که قدرت آرزو و ایمان، از هر دیوی قوی تر است.
سیمرغ لبخندی زد و گفت: «آفرین، سیاوش! تو شجاع و باهوش هستی.» آن ها به پروازشان ادامه دادند و سیاوش تمام زابل را از بالا دید. او فهمید که رویاها می توانند به واقعیت تبدیل شوند، اگر به آن ها ایمان داشته باشیم. صدای وزش باد در گوشش به او حس آزادی می داد.
وقتی خورشید داشت غروب می کرد، سیمرغ سیاوش را به باغ پدربزرگش برگرداند. سیاوش از سیمرغ تشکر کرد و قول داد که همیشه به آرزوهایش ایمان داشته باشد. سیمرغ بال هایش را باز کرد و به سوی آسمان پرواز کرد. سیاوش می دانست که این آخرین دیدار او با سیمرغ نخواهد بود.
از آن روز به بعد، سیاوش دیگر از دیو آرزو ربا نترسید. او می دانست که هر وقت اراده کند، می تواند با سیمرغ پرواز کند و به هر جایی که می خواهد برود. او یاد گرفته بود که رویاها، بال های پرواز هستند. صدای خنده های سیاوش در باغ پیچید و به آسمان رفت.
شب هنگام، پدربزرگ سیاوش از او پرسید: «امروز چه کار کردی، سیاوش؟» سیاوش لبخندی زد و گفت: «با سیمرغ پرواز کردم و تمام زابل را دیدم!» پدربزرگش خندید و گفت: «چه رویای زیبایی!» اما سیاوش می دانست که این فقط یک رویا نبود. این یک واقعیت شیرین بود که برای همیشه در قلبش باقی خواهد ماند. نور مهتاب بر روی صورت سیاوش می تابید و او را غرق در رویا می کرد.
سیاوش فهمید که مهم نیست دیگران چه می گویند، مهم این است که خودش به آرزوهایش باور داشته باشد. چون باور داشتن به آرزوها، همان چیزی است که به زندگی معنا می بخشد. و سیاوش، با قلبی پر از امید و آرزو، به خواب رفت. صدای جیرجیرک ها لالایی شبانه اش بود.
از آن شب به بعد، سیاوش هر شب قبل از خواب، با سیمرغ به آسمان پرواز می کرد و دنیا را از بالا تماشا می کرد. او می دانست که با داشتن آرزو و ایمان، هیچ چیز غیرممکن نیست. و این، راز خوشبختی سیاوش بود. بوی خاک نم خورده بعد از آبیاری، او را به یاد زادگاهش می انداخت.
و اینگونه بود که سیاوش، پسر زابلی، با کمک سیمرغ، بر دیو آرزو ربا غلبه کرد و به آرزوهایش رسید. او فهمید که قدرت رویاها، از هر قدرتی بالاتر است. و این درس بزرگی بود که سیاوش برای همیشه در قلبش نگه داشت. صدای اذان صبح از دور به گوش می رسید و سیاوش را برای شروع یک روز جدید آماده می کرد.
سیاوش هرگز فراموش نکرد که سیمرغ چگونه به او کمک کرد تا بر ترس هایش غلبه کند و به آرزوهایش برسد. او همیشه به یاد داشت که باید به رویاهایش ایمان داشته باشد، حتی اگر دیگران به او بخندند. چون رویاها، همان چیزی هستند که زندگی را زیبا و ارزشمند می کنند. و سیاوش، با قلبی پر از امید و انگیزه، به زندگی ادامه داد. نور طلایی خورشید از پنجره به داخل اتاق می تابید و روزی پر از ماجراجویی را نوید می داد.
و اینگونه بود که سیاوش، پسر زابلی، به یک قهرمان تبدیل شد. قهرمانی که نه تنها بر دیو آرزو ربا غلبه کرد، بلکه به همه یاد داد که هیچ چیز غیرممکن نیست، اگر به آرزوهایمان ایمان داشته باشیم. و این، بزرگترین میراثی بود که سیاوش برای آیندگان به جا گذاشت. صدای خنده کودکان در کوچه پس کوچه های زابل، یادآور شادی و امیدی بود که سیاوش به ارمغان آورده بود.