شاهان کوچولو لباس سوپرمنش را پوشید. آیسان، گربه کوچولوی پشمالویش، روی درخت بلند حیاط گیر کرده بود. آیسان میو میو می کرد و خیلی ترسیده بود. شاهان گفت: «نگران نباش آیسان! الان نجاتت می دهم.» اول شاهان یک نفس عمیق کشید. سپس به آیسان نگاه کرد و لبخند زد.
شاهان دست هایش را باز کرد و چشمانش را بست. او خودش را سوپرمن واقعی تصور کرد. بوی شیرینی گل های یاس در حیاط پیچیده بود. شاهان آرام آرام بال های خیالی اش را حس کرد. او باید خیلی سریع فکر می کرد.
ناگهان شاهان احساس کرد می تواند پرواز کند! او آرام آرام از زمین بلند شد. آیسان با چشم های گرد شده به او نگاه می کرد. شاهان گفت: «من دارم میام پیشت!»
شاهان به طرف درخت پرواز کرد. شاخه های درخت زبر بودند. او با دقت به آیسان نزدیک شد. آیسان خودش را در بغل شاهان انداخت.
شاهان با آیسان در بغل به آرامی به زمین برگشت. آیسان نرم و گرم بود. شاهان گفت: «دیدی آیسان؟ نجاتت دادم!»
آیسان خرخر کرد و صورت شاهان را لیسید. شاهان خندید. اول آیسان را نوازش کرد. سپس با او دور حیاط چرخید. در آخر، هر دو خسته روی چمن های نرم دراز کشیدند.
خورشید گرم بود و آسمان آبی. شاهان و آیسان با هم خوشحال بودند. شاهان سوپرمن، قهرمان کوچولوی حیاط خانه، آیسان را نجات داده بود.
شاهان دست هایش را باز کرد و چشمانش را بست. او خودش را سوپرمن واقعی تصور کرد. بوی شیرینی گل های یاس در حیاط پیچیده بود. شاهان آرام آرام بال های خیالی اش را حس کرد. او باید خیلی سریع فکر می کرد.
ناگهان شاهان احساس کرد می تواند پرواز کند! او آرام آرام از زمین بلند شد. آیسان با چشم های گرد شده به او نگاه می کرد. شاهان گفت: «من دارم میام پیشت!»
شاهان به طرف درخت پرواز کرد. شاخه های درخت زبر بودند. او با دقت به آیسان نزدیک شد. آیسان خودش را در بغل شاهان انداخت.
شاهان با آیسان در بغل به آرامی به زمین برگشت. آیسان نرم و گرم بود. شاهان گفت: «دیدی آیسان؟ نجاتت دادم!»
آیسان خرخر کرد و صورت شاهان را لیسید. شاهان خندید. اول آیسان را نوازش کرد. سپس با او دور حیاط چرخید. در آخر، هر دو خسته روی چمن های نرم دراز کشیدند.
خورشید گرم بود و آسمان آبی. شاهان و آیسان با هم خوشحال بودند. شاهان سوپرمن، قهرمان کوچولوی حیاط خانه، آیسان را نجات داده بود.