شاهان کوچولو عاشق بازی توی حیاط خونشون بود. اون همیشه خودش رو سوپرمن تصور می کرد. یه روز، وقتی داشت توی حیاط بازی می کرد، یه صدایی شنید که کمک می خواست. صدا، صدای زن شگفت انگیز بود که گیر افتاده بود! شاهان سوپرمن تصمیم گرفت اون رو نجات بده. اون با تمام سرعت به سمت صدا پرواز کرد. اول، شاهان دید که زن شگفت انگیز توی تله یه بوته گل رز گیر کرده. خارهای گل رز لباسش رو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخوره. زن شگفت انگیز گفت: "کمک! خارها خیلی تیزن!" شاهان گفت: "نگران نباش! من نجاتت میدم!" سپس، شاهان سوپرمن با قدرت زیادش، خارهای گل رز رو شکست. خارها مثل چوب کبریت شکسته شدن! زن شگفت انگیز آزاد شد و از شاهان تشکر کرد. بوی شیرینی گل رز همه جا پیچیده بود. زن شگفت انگیز گفت: "تو یه قهرمانی! ممنونم!" شاهان سوپرمن خیلی خوشحال بود که تونسته یه قهرمان باشه. اون با خودش فکر کرد: "چه خوبه که سوپرمنم!" در آخر، شاهان و زن شگفت انگیز با هم خندیدند و به سمت خونه رفتند. شاهان احساس گرمی و نرمی آفتاب رو روی صورتش حس می کرد.