شاهان کوچولو عاشق ابرقهرمانها بود. همیشه آرزو داشت مثل زن شگفتانگیز و سوپرمن قوی و مهربون باشه. یه روز گرم تابستونی، شاهان توی پارک شهر داشت با توپ قرمزش بازی میکرد. بوی شیرینی بستنی توی هوا پیچیده بود. اول صدای خندهی بچهها رو شنید، سپس صدای آژیر پلیس بلند شد. یه دزد بدجنس داشت از مغازه اسباببازی دزدی میکرد! شاهان اول ترسید، ولی بعد یاد زن شگفتانگیز و سوپرمن افتاد و تصمیم گرفت کمک کنه. با خودش گفت: «منم میتونم قهرمان باشم!» شاهان با تمام سرعت به سمت دزد دوید و داد زد: «آهای دزد! بایست!» دزد خندید و فرار کرد. «فکر کردی میتونی منو بگیری؟» شاهان دستبردار نبود. با خودش فکر کرد: «باید یه کاری کنم!» شاهان با کمک دوستاش، سارا و علی، دزد رو دنبال کردن. سارا داد زد: «اون داره میره طرف خیابون اصلی!» علی گفت: «باید سریعتر باشیم!» زن شگفتانگیز و سوپرمن هم از راه رسیدن. سوپرمن با یه پرواز سریع دزد رو گرفت و زن شگفتانگیز دستبند زد. همه مردم شهر از شاهان و ابرقهرمانها تشکر کردن. یه پیرمرد مهربون گفت: «تو خیلی شجاعی، پسرم!» شاهان فهمید که حتی یه پسر کوچولو هم میتونه با شجاعت و مهربونی، قهرمان باشه. اول یه فکر خوب کرد، سپس با دوستاش همکاری کرد، در آخر دزد رو گرفتن. شاهان با خوشحالی به خونه رفت. مامانش بغلش کرد و گفت: «تو قهرمان منی!»