داستان شاهان قهرمان

زمان ایجاد: 1403/11/29 4:58:31

شاهان کوچولو، چهار سالش بود. توی حیاط خونشون بازی می کرد. هوا گرم بود و بوی گل های یاس میومد. اول داشت با ماشین قرمزش بازی می کرد. بعد یهو صدای کمک شنید! صدا از خونه همسایه میومد. شاهان یاد سوپرمن و زن شگفت انگیز افتاد. اونها همیشه به مردم کمک می کردند. شاهان تصمیم گرفت اون هم کمک کنه. با خودش گفت: "منم می تونم قهرمان باشم!" شاهان سریع دوید سمت خونه همسایه. در حیاط باز بود. شاهان با احتیاط وارد شد. دید گربه همسایه، ملوس، روی درخت گیر کرده! ملوس می ترسید و میو میو می کرد. شاهان فکر کرد: "باید ملوس رو نجات بدم!" شاهان داد زد: "نگران نباش ملوس! الان میام کمک!" شاهان اول سعی کرد از درخت بالا بره. اما درخت خیلی بلند بود. بعد یاد سوپرمن افتاد. سوپرمن پرواز می کرد! شاهان چشماشو بست و تصور کرد که سوپرمن شده. بعد یاد زن شگفت انگیز افتاد. زن شگفت انگیز طناب داشت! شاهان رفت توی انباری و یه طناب پیدا کرد. طناب رو انداخت دور شاخه درخت. بعد آروم آروم ملوس رو کشید پایین. ملوس پرید بغل شاهان و شروع کرد به خرخر کردن. همسایه اومد بیرون و شاهان رو دید. گفت: "وای شاهان! تو ملوس رو نجات دادی! تو یه قهرمانی!" شاهان خندید. خیلی خوشحال بود که تونسته به ملوس کمک کنه. بوی شیرینی کیک از خونه همسایه میومد. همسایه گفت: "بیا تو یه تیکه کیک بخور!" شاهان با خوشحالی قبول کرد. اول کیک رو خورد. بعد با ملوس بازی کرد. در آخر هم با یه لبخند بزرگ به خونه خودشون برگشت.