داستان شاهان قهرمان

زمان ایجاد: 1403/12/14 17:23:44

شاهان کوچولو توی حیاط قشنگشون بازی می‌کرد. بوی گل‌های یاس همه جا پیچیده بود و آفتاب گرم، صورتش رو نوازش می‌کرد. اول داشت با ماشین قرمزش بازی می‌کرد، بعد رفت سراغ تاب. ناگهان، یک ابر سیاه خیلی بزرگ اومد و آسمون رو پوشوند. هوا تاریک شد و شاهان ترسید. «وای! چی شده؟» با خودش گفت. شاهان تصمیم گرفت یه قهرمان بشه و شهر رو نجات بده. اون یه شنل آبی از توی کمدش برداشت و بست به گردنش. حالا اون «شاهان قهرمان» بود! زن شگفت انگیز، بتمن و سوپرمن همون موقع پیش شاهان ظاهر شدند. زن شگفت انگیز گفت: «به کمک احتیاج داری قهرمان کوچولو؟» بتمن با صدای آروم گفت: «ما اینجاییم تا با هم ابر سیاه رو شکست بدیم.» سوپرمن هم لبخند زد و گفت: «با هم می‌تونیم هر کاری بکنیم!» اول، زن شگفت انگیز با کمند طلایی‌اش سعی کرد ابر رو بگیره. بعد، بتمن با ماشین خفاشی‌اش به سمت ابر رفت و با تیرهای مخصوصش بهش ضربه زد. سوپرمن هم با قدرت پروازش، ابر رو هل داد تا از شهر دور بشه. اما ابر خیلی بزرگ بود و تکون نمی‌خورد. شاهان قهرمان یه فکری کرد. اون یادش اومد که مامانش همیشه میگه خنده، بهترین دارو است. شاهان شروع کرد به قلقلک دادن ابر! اول یه کم، بعد بیشتر. ابر سیاه شروع کرد به لرزیدن و بعد... خندید! ابر خندید و خندید و خندید، تا اینکه تبدیل شد به یه ابر کوچولوی سفید و مهربون. ابر کوچولو گفت: «متاسفم که شما رو ترسوندم. فقط دلم یه کم بازی می‌خواست.» شاهان و دوستاش با خوشحالی خندیدند. زن شگفت انگیز گفت: «آفرین شاهان! تو یه قهرمان واقعی هستی.» بتمن لبخند زد و گفت: «تو نشون دادی که مهربونی از همه چیز قوی‌تره.» سوپرمن هم گفت: «حالا می‌تونیم با خیال راحت بازی کنیم.» شاهان و دوستاش دوباره توی حیاط شروع به بازی کردند. بوی شیرینی کیک مامان توی هوا پیچیده بود و همه خوشحال بودند. اول شاهان با سوپرمن مسابقه دو گذاشت، بعد با بتمن پازل حل کرد و در آخر با زن شگفت انگیز تاب بازی کرد. چه روز خوبی بود!