شاهان کوچولو عاشق ابرقهرمانها بود. او همیشه با شنل قرمزش در خانه میدوید و ادای بتمن را در میآورد. یک روز، در اخبار شنید که جوکر میخواهد شهر را به هم بریزد. شاهان خیلی ترسید. بوی شیرینی کلوچههای مادرش هم نتوانست او را آرام کند.
اول، جوکر با رنگ سبز، فوارههای شهر را سبز کرد. مردم خندیدند، اما بتمن اخم کرد. سپس، جوکر بادکنکهای بزرگ بنفش را در آسمان رها کرد. بادکنکها همه جا بودند و شهر را شلوغ کرده بودند. در آخر، جوکر یک ربات خندهدار بزرگ ساخت تا همه چیز را خراب کند. ربات خیلی بلند بود و صدای خندههایش همه را میترساند.
شاهان پیش بتمن رفت. بتمن شنل سیاهش را پوشیده بود و خیلی جدی به نظر میرسید. شاهان گفت: «آقا بتمن، من میتونم کمک کنم!» بتمن لبخندی زد و گفت: «البته که میتونی، شاهان.» زن شگفتانگیز هم آنجا بود. او دست شاهان را گرفت. دستش خیلی گرم بود.
بتمن گفت: «جوکر یک نقشه شیطانی داره. باید جلوی رباتش رو بگیریم.» زن شگفتانگیز گفت: «شاهان، تو میتونی به ما بگی ربات کجا میره؟» شاهان با دقت به ربات نگاه کرد. ربات به سمت پارک شهر میرفت.
اول، بتمن با ماشینش سریع به سمت پارک رفت. سپس، زن شگفتانگیز با طنابش ربات را نگه داشت. در آخر، شاهان یک سنگ بزرگ برداشت و به پای ربات زد. ربات تعادلش را از دست داد و افتاد.
جوکر خیلی عصبانی شد. او فریاد زد: «این تقلب بود!» بتمن به جوکر گفت: «دیگه کافیه، جوکر. تو شکست خوردی.» جوکر با ناراحتی فرار کرد.
شهر نجات پیدا کرد. مردم برای بتمن، زن شگفتانگیز و شاهان دست زدند. شاهان خیلی خوشحال بود. او یک قهرمان شده بود. بتمن به شاهان گفت: «تو خیلی شجاع بودی، شاهان.» زن شگفتانگیز هم گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.» شاهان لبخندی زد و به خانه رفت. بوی کلوچههای مادرش این بار خیلی شیرینتر بود.
اول، جوکر با رنگ سبز، فوارههای شهر را سبز کرد. مردم خندیدند، اما بتمن اخم کرد. سپس، جوکر بادکنکهای بزرگ بنفش را در آسمان رها کرد. بادکنکها همه جا بودند و شهر را شلوغ کرده بودند. در آخر، جوکر یک ربات خندهدار بزرگ ساخت تا همه چیز را خراب کند. ربات خیلی بلند بود و صدای خندههایش همه را میترساند.
شاهان پیش بتمن رفت. بتمن شنل سیاهش را پوشیده بود و خیلی جدی به نظر میرسید. شاهان گفت: «آقا بتمن، من میتونم کمک کنم!» بتمن لبخندی زد و گفت: «البته که میتونی، شاهان.» زن شگفتانگیز هم آنجا بود. او دست شاهان را گرفت. دستش خیلی گرم بود.
بتمن گفت: «جوکر یک نقشه شیطانی داره. باید جلوی رباتش رو بگیریم.» زن شگفتانگیز گفت: «شاهان، تو میتونی به ما بگی ربات کجا میره؟» شاهان با دقت به ربات نگاه کرد. ربات به سمت پارک شهر میرفت.
اول، بتمن با ماشینش سریع به سمت پارک رفت. سپس، زن شگفتانگیز با طنابش ربات را نگه داشت. در آخر، شاهان یک سنگ بزرگ برداشت و به پای ربات زد. ربات تعادلش را از دست داد و افتاد.
جوکر خیلی عصبانی شد. او فریاد زد: «این تقلب بود!» بتمن به جوکر گفت: «دیگه کافیه، جوکر. تو شکست خوردی.» جوکر با ناراحتی فرار کرد.
شهر نجات پیدا کرد. مردم برای بتمن، زن شگفتانگیز و شاهان دست زدند. شاهان خیلی خوشحال بود. او یک قهرمان شده بود. بتمن به شاهان گفت: «تو خیلی شجاع بودی، شاهان.» زن شگفتانگیز هم گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.» شاهان لبخندی زد و به خانه رفت. بوی کلوچههای مادرش این بار خیلی شیرینتر بود.