شاهان کوچولو عاشق ابرقهرمانها بود، مخصوصاً بتمن و زن شگفتانگیز! یک روز، شاهان شنید که آدمهای شرور میخواهند شهر را خراب کنند! شاهان خیلی ناراحت شد. او تصمیم گرفت به بتمن و زن شگفتانگیز کمک کند تا شهر را نجات دهند. اول، شاهان یک نقشه کشید. سپس، به دنبال بتمن و زن شگفتانگیز گشت. در آخر، آنها را پیدا کرد! بتمن با ماشین بتموبیل مشکیاش رسید و زن شگفتانگیز با طناب طلاییاش آماده بود. شاهان با اسکوتر قرمزش به دنبال آنها رفت و نقشههای آدمهای شرور را به آنها گفت. "آنها میخواهند بانک را منفجر کنند!" شاهان فریاد زد. بتمن گفت: "متشکرم شاهان! تو خیلی شجاعی!" زن شگفتانگیز لبخند زد: "با کمک تو، حتماً پیروز میشویم!" بتمن و زن شگفتانگیز با کمک شاهان، آدمهای شرور را گرفتند و شهر را نجات دادند! بوی شیرینی از مغازه قنادی میآمد. همه مردم شهر از شاهان، بتمن و زن شگفتانگیز تشکر کردند. "تو یک قهرمان کوچکی!" یکی از مردم به شاهان گفت. شاهان خیلی خوشحال بود. او با خودش فکر کرد: "من هم میتوانم یک قهرمان باشم!"