داستان شاهان کوچولو و سایه ی شیطون

زمان ایجاد: 1403/11/26 11:49:08

شاهان کوچولو، یه پسر کوچولوی ۴ ساله بود که عاشق ابرقهرمان‌ها بود. اون یه عروسک سوپرمن و یه عروسک زن شگفت‌انگیز داشت. اتاق بازی شاهان پر از اسباب‌بازی بود. ماشین کنترلی قرمزش، از همه بیشتر دوست داشت. امروز بعد از ظهر، آفتاب قشنگی توی اتاقش تابیده بود. شاهان داشت با عروسک‌هاش بازی می‌کرد. "من سوپرمنم!"، عروسک سوپرمن رو بالا برد. "من زن شگفت‌انگیزم!"، عروسک زن شگفت‌انگیز رو چرخوند. اون‌ها داشتن با یه دزد خیالی مبارزه می‌کردن. مامان سارا از آشپزخونه صدا زد: "شاهان! ماکارونی حاضره!" بوی ماکارونی توی خونه پیچیده بود. شاهان خیلی ماکارونی دوست داشت.

اول، شاهان با عروسک‌هاش بازی کرد. سپس، یه سایه ی بزرگ و ترسناک روی دیوار ظاهر شد. شاهان ترسید. سایه خیلی بزرگ بود و تکون می‌خورد. "این چیه؟"، شاهان با ترس پرسید. اون سایه، سایه ی تاریک بود. شاهان از سایه ها می ترسید.

ناگهان، شاهان تبدیل به شاهان کوچولو شد! "من شاهان کوچولو هستم، قهرمان شما!"، با صدای بلند گفت. سوپرمن و زن شگفت‌انگیز هم آماده ی کمک بودن. شاهان کوچولو می‌تونست یه کوچولو پرواز کنه و خیلی سریع بدوئه. اون قدرت تخیل خیلی قوی‌ای هم داشت.

"نترسید! ما باهاش مبارزه می‌کنیم!"، شاهان کوچولو به عروسک‌هاش گفت. اون با سرعت به سمت سایه دوید. سوپرمن و زن شگفت‌انگیز هم پشت سرش بودن.

شاهان کوچولو فکر کرد. اون باید یه کاری می‌کرد. اون نمی‌خواست سایه رو از بین ببره. اون فقط می‌خواست دیگه ازش نترسه.

اول، شاهان کوچولو چشماشو بست. سپس، با تمام قدرتش تخیل کرد. اون یه پروانه ی زیبا رو تصور کرد. یه پروانه ی آبی، رنگ مورد علاقه اش.

در آخر، وقتی چشماشو باز کرد، سایه ی تاریک تبدیل به یه پروانه ی بزرگ و زیبا شده بود! پروانه روی دیوار بال می‌زد. شاهان کوچولو خندید. "چه قشنگه!"، گفت.

سوپرمن و زن شگفت‌انگیز هم خوشحال شدن. "تو خیلی قوی هستی، شاهان کوچولو!"، سوپرمن گفت. "تو یه قهرمان واقعی هستی!"، زن شگفت‌انگیز اضافه کرد.

شاهان کوچولو دوباره شاهان شد. اون دیگه از سایه نمی‌ترسید. اون فهمید که حتی ترسناک‌ترین چیزها هم می‌تونن زیبا باشن.

آرش، پدر شاهان، وارد اتاق شد. "چی شده؟ چرا اینقدر سر و صدا می‌کنید؟"، پرسید. شاهان با خوشحالی به پروانه ی روی دیوار اشاره کرد. "من سایه رو به پروانه تبدیل کردم!"، گفت.

آرش لبخند زد. "چه کار خوبی کردی! حالا بیا بریم ماکارونی بخوریم."

شاهان دست پدرش رو گرفت و به سمت آشپزخونه رفت. اون می‌دونست که همیشه می‌تونه شاهان کوچولو باشه، هر وقت که لازم باشه. اون یه قهرمان بود، حتی بدون لباس ابرقهرمانی. بعد از خوردن ماکارونی، شاهان دوباره با عروسک هاش بازی کرد. این بار، دزدی وجود نداشت. فقط یه پروانه ی زیبا و یه عالمه شادی بود.