داستان شایلا و گوسفندهای رنگی

زمان ایجاد: 1404/1/31 15:37:44

شایلا کوچولو توی تخت نرمش وول می‌خورد. بوی شیرینی توی اتاق پیچیده بود، اما شایلا خوابش نمی‌برد! مامان شایلا با یه لبخند مهربون اومد پیشش. "عزیزم، چرا بیداری؟" شایلا گفت: "خوابم نمی‌بره مامان!" مامان گفت: "گوسفندهای جادویی رو بشمار. اونا کمکت می‌کنن بخوابی." اول، یه گوسفند پشمالوی بنفش با چشمای مهربون از یه حصار چوبی پرید. شایلا با خودش فکر کرد: "چه گوسفند خوش‌رنگی!" بعد، یه گوسفند دیگه با یه کلاه صورتی پرید. کلاهش خیلی نرم به نظر می‌رسید. شایلا چشماش یه کم گرم شد. گوسفند سوم یه گل توی دهنش داشت و آروم آروم اومد. بوی گل خیلی خوب بود. شایلا دیگه داشت خوابش می‌برد. مامان شایلا یه بوس کوچولو به شایلا زد و گفت: "شب بخیر دختر قشنگم." چراغ خواب یه نور نارنجی ملایم داشت. شایلا توی خواب، گوسفندای رنگی رنگی رو دید که دارن باهاش بازی می‌کنن. اونا خیلی مهربون بودن و پشم‌های نرمی داشتن. شایلا یه خواب راحت و شیرین دید.