داستان ماجرای تانوس کوچولو در برج اونجرز

زمان ایجاد: 1403/11/19 12:15:27

بعد از ظهری گرم و آفتابی بود. برج اونجرز در سکوت فرو رفته بود، انگار همه چیز به خواب رفته بود. فقط صدای آرام تهویه مطبوع به گوش می‌رسید و بوی ملایم وانیل از آشپزخانه به مشام می‌رسید. همه اونجرزها به جز کاپیتان آمریکا به تعطیلات رفته بودند. استیو راجرز، کاپیتان آمریکا، در آزمایشگاه تونی استارک مشغول بررسی نقشه‌های جدید بود. نور خورشید از پنجره‌های بزرگ به داخل می‌تابید و ذرات گرد و غبار را در هوا به رقص در می‌آورد. ناگهان، صدایی عجیب سکوت را شکست. صدایی شبیه به ترکیدن یک بادکنک بزرگ.

درست وسط آزمایشگاه، یک پورتال بنفش رنگ باز شد و پسر بچه‌ای با موهای بنفش و چشمانی درشت از آن بیرون افتاد. پسرک حدوداً ده ساله بود و یک خرس عروسکی بنفش را محکم در آغوش گرفته بود. بوی سوختگی خفیفی از پورتال به مشام می‌رسید، انگار چیزی در آن طرف آتش گرفته بود. پسرک با تعجب به اطراف نگاه کرد و گفت: «اینجا دیگه کجاست؟». اگرچه استیو انتظار هر چیزی را داشت، اما دیدن یک بچه وسط آزمایشگاهش آن هم از یک پورتال، چیزی نبود که به آن فکر کرده باشد. آیا این یک تهدید جدید بود؟ یا فقط یک اتفاق عجیب و غریب؟

کاپیتان آمریکا با احتیاط به پسرک نزدیک شد. «سلام کوچولو. اسمت چیه؟» پسرک که انگار تازه متوجه حضور کاپیتان شده بود، با ترس یک قدم به عقب برداشت و خرس عروسکی‌اش را محکم‌تر چسبید. «من تانوسم! شماها برادرم رو دزدیدین!». صدایش پر از خشم و نگرانی بود. بوی تند فلز و روغن از لباس‌های کاپیتان به مشام می‌رسید، بویی که تانوس کوچولو را بیشتر می‌ترساند. آیا این همان جایی بود که برادرش را زندانی کرده بودند؟

کاپیتان آمریکا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. «تانوس؟ برادرت؟ منظورت کدوم برادرته؟ ما کسی رو ندزدیدیم.» او به یاد تانوس بزرگ افتاد، همان موجودی که تهدیدی برای کل جهان بود. آیا این پسر بچه، برادر همان تانوس بود؟ اگر اینطور باشد، چه خطری او را تهدید می‌کرد؟ «شاید یه اشتباهی شده. بیا با هم صحبت کنیم.»

تانوس کوچولو با عصبانیت فریاد زد: «دروغ میگین! من میدونم شماها برادرم رو گرفتین! اون خیلی قویه! اگه پیداش کنم، همه‌تون رو نابود می‌کنم!». اشک در چشمانش جمع شده بود. بوی نم و خاک از لباس‌هایش به مشام می‌رسید، انگار از یک جای مرطوب و تاریک آمده بود. آیا او واقعاً فکر می‌کرد که می‌تواند با اونجرزها مقابله کند؟

کاپیتان آمریکا با مهربانی گفت: «تانوس، گوش کن. ما نمی‌خوایم به تو یا برادرت آسیب برسونیم. فقط می‌خوایم کمکت کنیم. بیا یه کم بازی کنیم تا آروم بشی.» او سعی کرد لبخند بزند، اما تانوس کوچولو همچنان با شک و تردید به او نگاه می‌کرد. صدای زنگ هشداری از سیستم امنیتی برج بلند شد. جارویس، هوش مصنوعی برج، با صدایی نگران گفت: «کاپیتان، یک موجود ناشناس از طریق همان پورتال وارد برج شده. به نظر می‌رسه خیلی بزرگه!».

ناگهان، دیوار آزمایشگاه با صدای مهیبی فرو ریخت و یک غول سنگی بزرگ با چشمانی قرمز و خشمگین وارد شد. بوی خاک و سنگ خرد شده فضا را پر کرد. غول فریاد زد: «تانوس کوچولو! کجایی؟ گراگ اومده نجاتت بده!». تانوس کوچولو با دیدن غول سنگی، لبخندی زد و به طرفش دوید. «گراگ! تو اومدی! اینا برادرم رو دزدیدن!». صدای خرد شدن شیشه و فلز زیر پای غول سنگی، ترس را در دل کاپیتان آمریکا زنده کرد. او باید از تانوس کوچولو و برج محافظت می‌کرد.

کاپیتان آمریکا می‌دانست که با قدرت معمولی‌اش نمی‌تواند با غول سنگی مقابله کند. او به جارویس دستور داد: «جارویس، سریعاً یک لباس مرد آهنی برام بساز. باید از این بچه و برج محافظت کنم!». جارویس با سرعت شروع به کار کرد. صدای جوشکاری و جرقه زدن فلز در آزمایشگاه پیچید. بوی تند فلز داغ و الکترود سوخته به مشام می‌رسید. آیا او می‌توانست به موقع لباس را آماده کند؟

در عرض چند دقیقه، لباس مرد آهنی جدیدی در مقابل کاپیتان آمریکا ظاهر شد. این لباس به رنگ‌های قرمز، سفید و آبی بود و سپر کاپیتان آمریکا نیز روی شانه‌اش نصب شده بود. کاپیتان به سرعت لباس را پوشید و سپر را به دست گرفت. «متشکرم جارویس. حالا وقتشه یه کم سنگ خرد کنیم!». صدای فعال شدن موتورهای لباس مرد آهنی، قدرت و امید را به کاپیتان بازگرداند.

تانوس کوچولو و گراگ با دیدن لباس مرد آهنی، متعجب شدند. تانوس کوچولو با عصبانیت گفت: «تو دیگه کی هستی؟ فکر کردی با این لباس آهنی می‌تونی ما رو شکست بدی؟». گراگ با خنده ای بلند گفت: «این لباس آهنی در مقابل قدرت من هیچی نیست!». صدای خنده‌اش مانند رعد و برق در فضا پیچید. آیا او می‌توانست این دو را متوقف کند؟

کاپیتان آمریکا با صدایی قاطع گفت: «من کاپیتان آمریکا هستم و از همه در برابر تهدیدها محافظت می‌کنم. شما نمی‌تونید به کسی آسیب برسونید!». او به طرف گراگ حمله کرد و با سپر خود ضربه‌ای محکم به او زد. گراگ با صدای بلندی فریاد زد و به عقب پرت شد. بوی ازن و الکتریسیته از لباس مرد آهنی به مشام می‌رسید، نشانه‌ای از قدرت بالای آن.

تانوس کوچولو با دیدن اینکه گراگ شکست خورده، ترسید. او خرس عروسکی‌اش را محکم‌تر چسبید و به طرف کاپیتان آمریکا سنگ پرتاب کرد. کاپیتان آمریکا با مهربانی گفت: «تانوس، این کارو نکن. من نمی‌خوام به تو آسیب برسونم. فقط می‌خوام کمکت کنم به خونه برگردی.» صدای آرام و مهربان کاپیتان، تانوس کوچولو را کمی آرام کرد. آیا او واقعاً می‌خواست به او کمک کند؟

کاپیتان آمریکا به آرامی به تانوس کوچولو نزدیک شد و زانو زد. «تانوس، من می‌دونم که دلت برای برادرت تنگ شده. اما من می‌تونم کمکت کنم پیداش کنی. فقط باید به من اعتماد کنی.» تانوس کوچولو با تردید به چشمان کاپیتان نگاه کرد. بوی عطر ملایمی از لباس کاپیتان به مشام می‌رسید، بویی که او را به یاد مادرش می‌انداخت. آیا او می‌توانست به این مرد اعتماد کند؟

تانوس کوچولو با صدایی لرزان گفت: «قول میدی برادرم رو پیدا کنی؟». کاپیتان آمریکا لبخندی زد و گفت: «قول میدم. من همیشه به قولم عمل می‌کنم.» تانوس کوچولو خرس عروسکی‌اش را به کاپیتان داد و گفت: «میشه اینو نگه داری؟ من می‌ترسم.» کاپیتان خرس را گرفت و گفت: «نگران نباش. من ازش مراقبت می‌کنم.»

کاپیتان آمریکا با کمک جارویس، پورتال را دوباره باز کرد و تانوس کوچولو و گراگ را به خانه‌شان فرستاد. قبل از رفتن، تانوس کوچولو به کاپیتان گفت: «ممنونم کاپیتان. تو خیلی مهربونی.» کاپیتان لبخندی زد و گفت: «مراقب خودت باش تانوس کوچولو.» بعد از بسته شدن پورتال، سکوت دوباره بر برج اونجرز حاکم شد. فقط صدای آرام تهویه مطبوع به گوش می‌رسید و بوی ملایم وانیل از آشپزخانه به مشام می‌رسید. کاپیتان آمریکا به خرس عروسکی بنفش نگاه کرد و با خود فکر کرد: «شاید همه چیز آنقدرها هم که به نظر می‌رسد بد نباشد.» آیا او کار درستی انجام داده بود؟ شاید اگر... اما مهم این بود که امروز، یک پسر بچه را از ترس و تنهایی نجات داده بود.