در یک باغ بزرگ و سبز، یک کلونی شلوغ از مورچهها زندگی میکردند. بوی شیرینی گلها همه جا پیچیده بود. مانی، یک مورچه کوچولو، با بقیه فرق داشت. او همیشه میگفت: «من قویترم! خودم میتونم!»
یک روز، دانیال کوچولو به باغ آمد. او یک تکه کیک بزرگ و خوشمزه داشت. مانی کیک را دید و با خودش گفت: «این کیک مال منه!»
اول، مانی سعی کرد کیک را هل بدهد. کیک خیلی سنگین بود و مانی خسته شد. سپس، سعی کرد کیک را بکشد، اما باز هم نتوانست. مانی خیلی ناراحت شد. «چرا نمیتونم؟»
ناگهان، دانیال گفت: «اوه، یه مورچه کوچولو!» دانیال میخواست مانی را بگیرد. مانی ترسید و سریع فرار کرد.
مانی به سمت کلونی رفت. مورچههای دیگر داشتند با هم کار میکردند و دانههای بزرگ را حمل میکردند. مانی با خودش فکر کرد: «شاید...»
مانی به مورچهها گفت: «کمک میخوام!» یکی از مورچهها پرسید: «چی شده مانی؟» مانی گفت: «یه کیک بزرگ! دانیال هم اونجاست!»
اول، مورچهها با تعجب به مانی نگاه کردند. سپس، همه با هم به سمت کیک رفتند. در آخر، با کمک هم کیک را به کلونی بردند.
مانی فهمید که کار گروهی خیلی بهتر است. کیک نرم و شیرین بود و همه با هم از آن خوردند. مانی گفت: «ممنونم از کمکتون!»
از آن روز به بعد، مانی دیگر تنها نبود. او با بقیه مورچهها دوست شد و یاد گرفت که با هم کار کردن خیلی لذتبخشتر است. حالا مانی میخندد و میگوید: «ما با هم قویتریم!»
یک روز، دانیال کوچولو به باغ آمد. او یک تکه کیک بزرگ و خوشمزه داشت. مانی کیک را دید و با خودش گفت: «این کیک مال منه!»
اول، مانی سعی کرد کیک را هل بدهد. کیک خیلی سنگین بود و مانی خسته شد. سپس، سعی کرد کیک را بکشد، اما باز هم نتوانست. مانی خیلی ناراحت شد. «چرا نمیتونم؟»
ناگهان، دانیال گفت: «اوه، یه مورچه کوچولو!» دانیال میخواست مانی را بگیرد. مانی ترسید و سریع فرار کرد.
مانی به سمت کلونی رفت. مورچههای دیگر داشتند با هم کار میکردند و دانههای بزرگ را حمل میکردند. مانی با خودش فکر کرد: «شاید...»
مانی به مورچهها گفت: «کمک میخوام!» یکی از مورچهها پرسید: «چی شده مانی؟» مانی گفت: «یه کیک بزرگ! دانیال هم اونجاست!»
اول، مورچهها با تعجب به مانی نگاه کردند. سپس، همه با هم به سمت کیک رفتند. در آخر، با کمک هم کیک را به کلونی بردند.
مانی فهمید که کار گروهی خیلی بهتر است. کیک نرم و شیرین بود و همه با هم از آن خوردند. مانی گفت: «ممنونم از کمکتون!»
از آن روز به بعد، مانی دیگر تنها نبود. او با بقیه مورچهها دوست شد و یاد گرفت که با هم کار کردن خیلی لذتبخشتر است. حالا مانی میخندد و میگوید: «ما با هم قویتریم!»