مهرا کوچولو عاشق مزرعه پدربزرگش در شهسوار بود.
هر روز صبح با صدای خروس بیدار میشد.
بعد، به دیدن گاوها و گوسفندها میرفت.
حنا خانوم، همسایه مهربان، همیشه آنجا بود.
حنا خانوم قصههای قشنگی برای مهرا تعریف میکرد.
یک روز، مهرا یک سبد برداشت.
او پیش حنا خانوم رفت.
مهرا گفت: "میخوام کمک کنم!"
حنا خانوم لبخند زد و گفت: "چه دختر خوبی!"
آنها به مزرعه توت فرنگی رفتند.
توت فرنگیها قرمز و رسیده بودند.
مهرا و حنا خانوم با هم توت فرنگی چیدند.
مهرا یک توت فرنگی خورد.
خیلی شیرین بود!
مهرا خوشحال بود که به حنا خانوم کمک میکند.
آخرش، سبد پر از توت فرنگی شد.
مهرا فهمید کمک کردن چقدر خوب است.
هر روز صبح با صدای خروس بیدار میشد.
بعد، به دیدن گاوها و گوسفندها میرفت.
حنا خانوم، همسایه مهربان، همیشه آنجا بود.
حنا خانوم قصههای قشنگی برای مهرا تعریف میکرد.
یک روز، مهرا یک سبد برداشت.
او پیش حنا خانوم رفت.
مهرا گفت: "میخوام کمک کنم!"
حنا خانوم لبخند زد و گفت: "چه دختر خوبی!"
آنها به مزرعه توت فرنگی رفتند.
توت فرنگیها قرمز و رسیده بودند.
مهرا و حنا خانوم با هم توت فرنگی چیدند.
مهرا یک توت فرنگی خورد.
خیلی شیرین بود!
مهرا خوشحال بود که به حنا خانوم کمک میکند.
آخرش، سبد پر از توت فرنگی شد.
مهرا فهمید کمک کردن چقدر خوب است.