هومن، پسری دوازده ساله، عاشق ابرقهرمانها بود، مخصوصاً بتمن. او هر شب قبل از خواب، کمیکهای بتمن را میخواند و آرزو میکرد که روزی بتواند مثل او شجاع و قوی باشد.
یک روز، وقتی هومن از مدرسه به خانه برمیگشت، صدایی بلند شنید. مثل رعد و برق بود، اما خیلی نزدیکتر. او به سمت صدا دوید و با صحنهای باورنکردنی روبرو شد. وسط خیابان، یک پورتال بنفش رنگ باز شده بود و از آن جوکرهای زیادی بیرون میآمدند. جوکرها میخندیدند و شهر را به آشوب میکشیدند.
ناگهان، از آسمان یک خفاش سیاه فرود آمد. بتمن! اما نه یک بتمن، بلکه دهها بتمن! آنها هم از یک پورتال دیگر بیرون آمده بودند. نبرد آغاز شد. جوکرها با بمبهای خندهدار و اسلحههای عجیب و غریب به بتمنها حمله میکردند و بتمنها با قدرت و مهارت خود از شهر دفاع میکردند.
هومن با دهان باز به این نبرد تماشایی نگاه میکرد. او میدانست که باید به بتمنها کمک کند. اما چطور؟ او فقط یک پسر بچه بود.
یکی از جوکرها به سمت هومن دوید. او یک بمب خندهدار در دست داشت و میخواست آن را به سمت هومن پرتاب کند. هومن ترسید و چشمانش را بست. اما ناگهان، یک بتمن جلوی او ظاهر شد و بمب را با یک ضربه از دست جوکر انداخت.
"برو یه جای امن، پسر!" بتمن گفت و دوباره به نبرد برگشت. هومن میدانست که نمیتواند فقط تماشا کند. او باید کاری انجام دهد.
هومن به یاد آورد که همیشه یک کولهپشتی پر از وسایل عجیب و غریب دارد. او کولهپشتیاش را باز کرد و یک توپ رنگی پیدا کرد. او این توپ را برای شوخی با دوستانش درست کرده بود. اما حالا، شاید میتوانست از آن برای کمک به بتمنها استفاده کند.
هومن توپ رنگی را به سمت یکی از جوکرها پرتاب کرد. توپ به صورت جوکر خورد و رنگ همه جا پخش شد. جوکر شروع به سرفه کرد و چشمانش را مالید. بتمنها از این فرصت استفاده کردند و جوکر را دستگیر کردند.
هومن فهمید که میتواند با استفاده از وسایل ساده، به بتمنها کمک کند. او شروع به پرتاب توپهای رنگی، ترقهها و هر چیز دیگری که در کولهپشتیاش داشت به سمت جوکرها کرد. جوکرها گیج شده بودند و نمیدانستند از کجا ضربه میخورند.
بتمنها با دیدن کمک هومن، روحیه گرفتند و با قدرت بیشتری به نبرد ادامه دادند. آنها جوکرها را یکی یکی دستگیر میکردند و به داخل پورتال برمیگرداندند.
بعد از چند ساعت نبرد سخت، بالاخره بتمنها توانستند همه جوکرها را شکست دهند و پورتال را ببندند. شهر دوباره آرام شد. مردم از خانههایشان بیرون آمدند و شروع به تشکر از بتمنها کردند.
یکی از بتمنها به سمت هومن آمد. او لبخندی زد و گفت: "تو خیلی شجاع بودی، پسر. تو به ما کمک کردی تا شهر را نجات دهیم."
هومن از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. او فهمید که حتی یک پسر بچه هم میتواند قهرمان باشد. او به بتمن قول داد که همیشه از شهرش محافظت کند.
بتمنها سوار بر خفاشهای خود شدند و به آسمان پرواز کردند. هومن به آنها نگاه کرد و آرزو کرد که روزی بتواند مثل آنها باشد. او میدانست که راهی طولانی در پیش دارد، اما مصمم بود که هرگز تسلیم نشود.
از آن روز به بعد، هومن هر روز تمرین میکرد و سعی میکرد قویتر و شجاعتر شود. او میدانست که شاید روزی دوباره جوکرها برگردند و او باید برای مقابله با آنها آماده باشد. او دیگر فقط یک پسر بچه نبود، او یک قهرمان بود.
هومن فهمیده بود که قهرمان بودن فقط به داشتن قدرتهای خارقالعاده نیست، بلکه به داشتن شجاعت، مهربانی و اراده قوی است. او یاد گرفته بود که حتی کوچکترین کارها هم میتوانند تفاوت بزرگی ایجاد کنند. و مهمتر از همه، او فهمیده بود که هر کسی میتواند قهرمان زندگی خودش باشد.
شبها، وقتی هومن به آسمان نگاه میکرد، خفاشهای بتمن را میدید که در آسمان لسآنجلس پرواز میکنند. او میدانست که بتمنها همیشه مراقب شهر هستند و او هم باید به آنها کمک کند تا شهر را امن نگه دارند. او دیگر نمیترسید، چون میدانست که تنها نیست و همیشه قهرمانانی هستند که از او و شهرش محافظت میکنند.
یک روز، وقتی هومن از مدرسه به خانه برمیگشت، صدایی بلند شنید. مثل رعد و برق بود، اما خیلی نزدیکتر. او به سمت صدا دوید و با صحنهای باورنکردنی روبرو شد. وسط خیابان، یک پورتال بنفش رنگ باز شده بود و از آن جوکرهای زیادی بیرون میآمدند. جوکرها میخندیدند و شهر را به آشوب میکشیدند.
ناگهان، از آسمان یک خفاش سیاه فرود آمد. بتمن! اما نه یک بتمن، بلکه دهها بتمن! آنها هم از یک پورتال دیگر بیرون آمده بودند. نبرد آغاز شد. جوکرها با بمبهای خندهدار و اسلحههای عجیب و غریب به بتمنها حمله میکردند و بتمنها با قدرت و مهارت خود از شهر دفاع میکردند.
هومن با دهان باز به این نبرد تماشایی نگاه میکرد. او میدانست که باید به بتمنها کمک کند. اما چطور؟ او فقط یک پسر بچه بود.
یکی از جوکرها به سمت هومن دوید. او یک بمب خندهدار در دست داشت و میخواست آن را به سمت هومن پرتاب کند. هومن ترسید و چشمانش را بست. اما ناگهان، یک بتمن جلوی او ظاهر شد و بمب را با یک ضربه از دست جوکر انداخت.
"برو یه جای امن، پسر!" بتمن گفت و دوباره به نبرد برگشت. هومن میدانست که نمیتواند فقط تماشا کند. او باید کاری انجام دهد.
هومن به یاد آورد که همیشه یک کولهپشتی پر از وسایل عجیب و غریب دارد. او کولهپشتیاش را باز کرد و یک توپ رنگی پیدا کرد. او این توپ را برای شوخی با دوستانش درست کرده بود. اما حالا، شاید میتوانست از آن برای کمک به بتمنها استفاده کند.
هومن توپ رنگی را به سمت یکی از جوکرها پرتاب کرد. توپ به صورت جوکر خورد و رنگ همه جا پخش شد. جوکر شروع به سرفه کرد و چشمانش را مالید. بتمنها از این فرصت استفاده کردند و جوکر را دستگیر کردند.
هومن فهمید که میتواند با استفاده از وسایل ساده، به بتمنها کمک کند. او شروع به پرتاب توپهای رنگی، ترقهها و هر چیز دیگری که در کولهپشتیاش داشت به سمت جوکرها کرد. جوکرها گیج شده بودند و نمیدانستند از کجا ضربه میخورند.
بتمنها با دیدن کمک هومن، روحیه گرفتند و با قدرت بیشتری به نبرد ادامه دادند. آنها جوکرها را یکی یکی دستگیر میکردند و به داخل پورتال برمیگرداندند.
بعد از چند ساعت نبرد سخت، بالاخره بتمنها توانستند همه جوکرها را شکست دهند و پورتال را ببندند. شهر دوباره آرام شد. مردم از خانههایشان بیرون آمدند و شروع به تشکر از بتمنها کردند.
یکی از بتمنها به سمت هومن آمد. او لبخندی زد و گفت: "تو خیلی شجاع بودی، پسر. تو به ما کمک کردی تا شهر را نجات دهیم."
هومن از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. او فهمید که حتی یک پسر بچه هم میتواند قهرمان باشد. او به بتمن قول داد که همیشه از شهرش محافظت کند.
بتمنها سوار بر خفاشهای خود شدند و به آسمان پرواز کردند. هومن به آنها نگاه کرد و آرزو کرد که روزی بتواند مثل آنها باشد. او میدانست که راهی طولانی در پیش دارد، اما مصمم بود که هرگز تسلیم نشود.
از آن روز به بعد، هومن هر روز تمرین میکرد و سعی میکرد قویتر و شجاعتر شود. او میدانست که شاید روزی دوباره جوکرها برگردند و او باید برای مقابله با آنها آماده باشد. او دیگر فقط یک پسر بچه نبود، او یک قهرمان بود.
هومن فهمیده بود که قهرمان بودن فقط به داشتن قدرتهای خارقالعاده نیست، بلکه به داشتن شجاعت، مهربانی و اراده قوی است. او یاد گرفته بود که حتی کوچکترین کارها هم میتوانند تفاوت بزرگی ایجاد کنند. و مهمتر از همه، او فهمیده بود که هر کسی میتواند قهرمان زندگی خودش باشد.
شبها، وقتی هومن به آسمان نگاه میکرد، خفاشهای بتمن را میدید که در آسمان لسآنجلس پرواز میکنند. او میدانست که بتمنها همیشه مراقب شهر هستند و او هم باید به آنها کمک کند تا شهر را امن نگه دارند. او دیگر نمیترسید، چون میدانست که تنها نیست و همیشه قهرمانانی هستند که از او و شهرش محافظت میکنند.