داستان نفس و اسب تک شاخ در سرزمین ابری

زمان ایجاد: 1404/2/4 15:37:16

نفس شش ساله، دختری با موهای فرفری و چشم‌های درشت، عاشق رویاپردازی بود. او همیشه با خرس گوگلی‌اش، که چشم‌های دکمه‌ای و لبخند مهربانی داشت، به سرزمین‌های خیالی سفر می‌کرد.

یک روز، وقتی نفس در اتاقش مشغول بازی بود، ناگهان نوری از پنجره به داخل تابید. نور آنقدر درخشان بود که نفس مجبور شد چشم‌هایش را ببندد. وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد، خودش را در سرزمین ابری دید!

سرزمین ابری، جایی پر از ابرهای پفکی مثل پنبه، رنگین‌کمان‌های درخشان و آبشارهای شکلاتی بود. بوی شیرینی شکلات در هوا پیچیده بود و صدای چهچه پرنده‌های رنگارنگ به گوش می‌رسید. نفس با تعجب به اطراف نگاه کرد.

ناگهان، اسب تک شاخی را دید که با یال‌های رنگارنگ و شاخی که نور ملایمی از آن ساطع می‌شد، منتظرش بود. اسب تک شاخ با صدایی مهربان گفت: «سلام نفس، من منتظر تو بودم.»

نفس با خجالت پرسید: «تو کی هستی؟ و اینجا کجاست؟» اسب تک شاخ لبخندی زد و گفت: «من اسب تک شاخ سرزمین ابری هستم. اینجا دنیای رویاهای توست.»

خرس گوگلی که در بغل نفس بود، با صدای آرامی گفت: «من همیشه می‌دانستم که این سرزمین واقعی است!» نفس با خوشحالی خرس گوگلی را محکم‌تر بغل کرد.

اسب تک شاخ ادامه داد: «پری آرزوها منتظر توست. او می‌خواهد آرزوی تو را برآورده کند.» نفس با هیجان پرسید: «پری آرزوها؟ او کجاست؟»

اسب تک شاخ با شاخ نورانی‌اش به سمت آبشار شکلاتی اشاره کرد و گفت: «او آنجاست، پشت آبشار.» نفس و خرس گوگلی به دنبال اسب تک شاخ به سمت آبشار شکلاتی رفتند.

وقتی به آبشار رسیدند، پرده‌ای از شکلات مایع را دیدند که به پایین می‌ریخت. اسب تک شاخ با شاخش پرده شکلاتی را کنار زد و پری آرزوها نمایان شد.

پری آرزوها با بال‌های پروانه‌ای و عصای جادویی، لبخندی زد و گفت: «سلام نفس، من پری آرزوها هستم. شنیده‌ام که آرزویی داری.»

نفس کمی فکر کرد و گفت: «من آرزو دارم که بتوانم همیشه به سرزمین ابری بیایم و با تو و اسب تک شاخ بازی کنم.» پری آرزوها با عصایش یک ستاره کوچک را لمس کرد.

ستاره درخشان شد و به سمت نفس پرواز کرد. پری آرزوها گفت: «آرزوی تو برآورده شد. هر وقت که بخواهی، می‌توانی به سرزمین ابری بیایی.» نفس از خوشحالی فریاد زد و پری آرزوها را بغل کرد.

آنها با هم به بالای تپه‌ای از ابر رفتند و از آنجا به تمام سرزمین ابری نگاه کردند. نفس احساس شادی و آرامش می‌کرد. نور خورشید به آرامی صورتش را نوازش می‌داد.

اسب تک شاخ گفت: «نفس، تو قلب مهربانی داری و به همین دلیل می‌توانی به سرزمین ابری بیایی.» خرس گوگلی هم سرش را به نشانه تایید تکان داد.

نفس با اسب تک شاخ و پری آرزوها بازی کرد و خندید. آنها روی رنگین‌کمان سرسره بازی کردند و از آبشار شکلاتی نوشیدند. نفس هیچ وقت اینقدر خوشحال نبود.

اما کم کم هوا تاریک شد و نفس احساس خستگی کرد. پری آرزوها گفت: «وقت رفتن است نفس. باید به خانه برگردی.» نفس با ناراحتی گفت: «نمی‌خواهم بروم.»

پری آرزوها لبخندی زد و گفت: «نگران نباش، تو همیشه می‌توانی برگردی. فقط کافیست چشمانت را ببندی و به من فکر کنی.» نفس پری آرزوها و اسب تک شاخ را بغل کرد و خداحافظی کرد.

وقتی چشمانش را بست، دوباره نور درخشانی را دید و وقتی چشم‌هایش را باز کرد، خودش را در اتاقش دید. خرس گوگلی هنوز در بغلش بود.

نفس لبخندی زد. او می‌دانست که سرزمین ابری واقعی است و هر وقت که بخواهد، می‌تواند دوباره به آنجا برگردد. او فهمید که رویاها می‌توانند واقعی باشند، اگر به آنها باور داشته باشیم. چون قلب مهربانش او را به آنجا برده بود.

از آن روز به بعد، نفس هر شب قبل از خواب، به سرزمین ابری فکر می‌کرد و با اسب تک شاخ و پری آرزوها در رویاهایش بازی می‌کرد. او می‌دانست که دوستی و مهربانی، کلید ورود به دنیای رویاهاست.