هانا کوچولو، با موهای فرفری و چشمهای آبی، خیلی السا و آنا رو دوست داشت. اون همیشه عروسک الساش رو با خودش میبرد. امروز، هانا با مامان سارا به آرندل رفت تا ملکهها رو ببینه. هوا سرد بود، ولی خورشید آروم میتابید.
وقتی به قلعه رسیدن، هانا خیلی هیجانزده شد. درهای بزرگ قلعه باز شد و السا با لبخند به استقبالشون اومد. «سلام هانا! خوش اومدی!» السا گفت. هانا خجالت کشید و پشت مامانش قایم شد.
آنا هم اومد و دست هانا رو گرفت. «بیا بریم با اولاف بازی کنیم!» آنا با مهربونی گفت. اولاف با یه هویج به جای بینی، منتظرشون بود. «سلام هانا! بغل میخوای؟» اولاف پرسید.
اول، السا با جادو یه آدمبرفی کوچولو برای هانا درست کرد. آدمبرفی خیلی نرم و بامزه بود. سپس، آنا با هانا قایمباشک بازی کرد و هانا کلی خندید. در آخر، اولاف هانا رو بغل کرد و گفت: «من خیلی دوستت دارم!»
السا یه تاج یخی کوچولو برای هانا درست کرد. تاج خیلی قشنگ و براق بود. آنا هم یه آبنبات چوبی خوشمزه به هانا داد. آبنبات طعم توت فرنگی داشت.
اولاف سعی کرد هانا رو قلقلک بده، ولی هانا فقط میخندید و فرار میکرد. کریستوف و سون از دور بهشون نگاه میکردن و لبخند میزدن. هوا خیلی خوب بود.
هانا با السا، آنا و اولاف یه عکس یادگاری گرفت. عکس خیلی قشنگ شد. هانا دیگه نمیخواست از آرندل بره.
وقتی داشتن برمیگشتن خونه، هانا به مامانش گفت: «مامان، امروز خیلی خوش گذشت! السا و آنا و اولاف خیلی مهربون بودن.» سارا لبخند زد و موهای هانا رو نوازش کرد.
هانا عروسک الساش رو بغل کرد و به خواب رفت. اون خواب دید که داره با السا و آنا توی برف بازی میکنه. آرندل بهترین جای دنیاست!
وقتی به قلعه رسیدن، هانا خیلی هیجانزده شد. درهای بزرگ قلعه باز شد و السا با لبخند به استقبالشون اومد. «سلام هانا! خوش اومدی!» السا گفت. هانا خجالت کشید و پشت مامانش قایم شد.
آنا هم اومد و دست هانا رو گرفت. «بیا بریم با اولاف بازی کنیم!» آنا با مهربونی گفت. اولاف با یه هویج به جای بینی، منتظرشون بود. «سلام هانا! بغل میخوای؟» اولاف پرسید.
اول، السا با جادو یه آدمبرفی کوچولو برای هانا درست کرد. آدمبرفی خیلی نرم و بامزه بود. سپس، آنا با هانا قایمباشک بازی کرد و هانا کلی خندید. در آخر، اولاف هانا رو بغل کرد و گفت: «من خیلی دوستت دارم!»
السا یه تاج یخی کوچولو برای هانا درست کرد. تاج خیلی قشنگ و براق بود. آنا هم یه آبنبات چوبی خوشمزه به هانا داد. آبنبات طعم توت فرنگی داشت.
اولاف سعی کرد هانا رو قلقلک بده، ولی هانا فقط میخندید و فرار میکرد. کریستوف و سون از دور بهشون نگاه میکردن و لبخند میزدن. هوا خیلی خوب بود.
هانا با السا، آنا و اولاف یه عکس یادگاری گرفت. عکس خیلی قشنگ شد. هانا دیگه نمیخواست از آرندل بره.
وقتی داشتن برمیگشتن خونه، هانا به مامانش گفت: «مامان، امروز خیلی خوش گذشت! السا و آنا و اولاف خیلی مهربون بودن.» سارا لبخند زد و موهای هانا رو نوازش کرد.
هانا عروسک الساش رو بغل کرد و به خواب رفت. اون خواب دید که داره با السا و آنا توی برف بازی میکنه. آرندل بهترین جای دنیاست!