هانا یه سگ اسباببازی خیلی قشنگ داشت.
سگش پشمالو و قهوهای بود. هانا خیلی سگش رو دوست داشت.
یه روز صبح، هانا از خواب بیدار شد. یه چیز عجیب دید.
سگ اسباببازیش تبدیل به یه سگ واقعی شده بود!
هانا خیلی تعجب کرد. "تو... تو واقعی شدی؟"
سگ کوچولو دم تکون داد. "هاپ هاپ!"
هانا خیلی خوشحال شد. اون یه دوست جدید داشت.
سگ مهربون خیلی هانا رو دوست داشت. اون همیشه کنار هانا بود.
وقتی هانا بازی میکرد، سگ هم بازی میکرد. وقتی هانا میخوابید، سگ هم کنارش میخوابید.
هر جا هانا میرفت، سگ کوچولو هم دنبالش میرفت. پارک، خونه مادربزرگ، همه جا!
هانا میگفت: "بیا بریم!" و سگ با خوشحالی دنبالش میدوید.
یه روز هانا رفت پارک. سگ هم باهاش رفت.
هانا تاب بازی کرد. سگ زیر تاب منتظرش موند.
بعد هانا بستنی خورد. بستنی توت فرنگی، خیلی خوشمزه بود.
سگ به بستنی نگاه کرد. هانا یه کوچولو بهش داد.
شب شد و هانا و سگ به خونه برگشتند. هانا سگش رو بغل کرد.
"تو بهترین دوست منی!" هانا گفت.
سگ کوچولو لیسش زد. "هاپ!"
هانا فهمید که داشتن یه دوست مهربون خیلی خوبه.
هانا یاد گرفت که باید از دوستاش مراقبت کنه. باید بهشون محبت کنه.
چون دوستای خوب، زندگی رو قشنگتر میکنن.
سگش پشمالو و قهوهای بود. هانا خیلی سگش رو دوست داشت.
یه روز صبح، هانا از خواب بیدار شد. یه چیز عجیب دید.
سگ اسباببازیش تبدیل به یه سگ واقعی شده بود!
هانا خیلی تعجب کرد. "تو... تو واقعی شدی؟"
سگ کوچولو دم تکون داد. "هاپ هاپ!"
هانا خیلی خوشحال شد. اون یه دوست جدید داشت.
سگ مهربون خیلی هانا رو دوست داشت. اون همیشه کنار هانا بود.
وقتی هانا بازی میکرد، سگ هم بازی میکرد. وقتی هانا میخوابید، سگ هم کنارش میخوابید.
هر جا هانا میرفت، سگ کوچولو هم دنبالش میرفت. پارک، خونه مادربزرگ، همه جا!
هانا میگفت: "بیا بریم!" و سگ با خوشحالی دنبالش میدوید.
یه روز هانا رفت پارک. سگ هم باهاش رفت.
هانا تاب بازی کرد. سگ زیر تاب منتظرش موند.
بعد هانا بستنی خورد. بستنی توت فرنگی، خیلی خوشمزه بود.
سگ به بستنی نگاه کرد. هانا یه کوچولو بهش داد.
شب شد و هانا و سگ به خونه برگشتند. هانا سگش رو بغل کرد.
"تو بهترین دوست منی!" هانا گفت.
سگ کوچولو لیسش زد. "هاپ!"
هانا فهمید که داشتن یه دوست مهربون خیلی خوبه.
هانا یاد گرفت که باید از دوستاش مراقبت کنه. باید بهشون محبت کنه.
چون دوستای خوب، زندگی رو قشنگتر میکنن.