داستان هانا و گربه های بازیگوش

زمان ایجاد: 1404/1/31 16:05:08

هانا با موهای فرفری و پاپیون قرمز خوشگلش، توی چمنزار سبز نشسته بود. لباس قرمزش مثل گل های شقایق توی دشت، قشنگ بود. دو تا گربه داشت، یکی سفید مثل برف و یکی سیاه مثل شب. گربه ها با یه توپ پلاستیکی رنگی بازی می کردند. هانا می خندید و دست می زد. گربه ها هم خوشحال می شدند و دورش می چرخیدند. هوا کم کم داشت خنک می شد. بوی شیرینی گل ها توی هوا پیچیده بود. هانا گربه ها رو بغل کرد. موهای نرمشون رو نوازش کرد. اول گربه سفید رو بوسید، بعد گربه سیاه رو. گربه ها آروم توی بغلش خرخر می کردند. هانا بلند شد و به سمت خونه راه افتاد. خورشید داشت آروم آروم پشت کوه ها پنهون می شد. هوا داشت تاریک می شد. هانا می ترسید. گربه سفید جلوتر از هانا شروع به دویدن کرد. گربه سیاه هم پشت سر هانا میومد. ناگهان گربه سفید ایستاد. یه بوته خار بزرگ جلوی راه بود. هانا نمی تونست ازش رد بشه. گربه سیاه یه راه دیگه پیدا کرد. هانا از راهی که گربه سیاه نشون داد رفت. بوته خار دیگه جلوی راهش نبود. هانا خوشحال شد. اول از گربه سیاه تشکر کرد، بعد گربه سفید رو صدا زد. گربه سفید اومد و هانا بغلش کرد. در آخر، هانا و گربه هاش به خونه رسیدند. مامان هانا یه کاسه شیر گرم برای گربه ها گذاشت. هانا هم رفت تا دست هاش رو بشوره و برای شام آماده بشه.