داستان هرکول و دوازده خوان شگفت‌انگیز

زمان ایجاد: 1404/2/5 15:13:10

آرش، پسر یازده ساله‌ای که عاشق داستان‌های قهرمانان بود، یک روز در کتابخانه پدربزرگش کتابی قدیمی و خاک‌گرفته پیدا کرد. روی جلد کتاب، تصویری از مردی قوی‌هیکل با پوست شیر و گرز بزرگ نقش بسته بود. پدربزرگ با لبخند گفت: «این داستان هرکوله، آرش. یه قهرمان افسانه‌ای با قدرت باورنکردنی!»

هرکول، پسر زئوس، پادشاه خدایان، و یک زن زمینی بود. او از همان کودکی قدرت عجیبی داشت، اما گاهی اوقات این قدرت باعث دردسر می‌شد. هرا، همسر زئوس، از هرکول خوشش نمی‌آمد و همیشه سعی می‌کرد برایش مشکل ایجاد کند. یک روز، هرا باعث شد هرکول کنترلش را از دست بدهد و کار اشتباهی انجام دهد. برای جبران این اشتباه، هرکول باید دوازده خوان سخت و خطرناک را انجام می‌داد.

اولین خوان، کشتن شیر نیمیان بود، یک شیر غول‌پیکر با پوستی نفوذناپذیر. آرش با هیجان صفحه بعد را ورق زد. «وای! چه ترسناک!» پدربزرگ خندید: «هرکول هم ترسیده بود، اما شجاعتش را جمع کرد و رفت سراغ شیر.» هرکول فهمید که نمی‌تواند با شمشیر به پوست شیر آسیب برساند. پس با تمام قدرتش شیر را خفه کرد و پوستش را کند. از آن به بعد، پوست شیر را به عنوان زره پوشید.

خوان دوم، کشتن هیدرا بود، یک مار آبی با نه سر. هر بار که یک سرش قطع می‌شد، دو سر جدید به جایش رشد می‌کرد. هرکول با کمک دوستش، ایولائوس، توانست هیدرا را شکست دهد. ایولائوس بعد از قطع کردن هر سر، جای آن را با آتش می‌سوزاند تا سر جدیدی رشد نکند. آرش با خودش فکر کرد: «داشتن یه دوست خوب، خیلی مهمه!»

خوان سوم، گرفتن گوزن طلایی با شاخ‌های برنزی بود. این گوزن متعلق به آرتمیس، الهه شکار، بود و خیلی سریع می‌دوید. هرکول یک سال تمام دنبال گوزن دوید تا بالاخره توانست آن را بگیرد. وقتی گوزن را به ائوروستئوس، پادشاهی که به او دستور داده بود، تحویل داد، پادشاه از ترس رنگش پرید.

خوان چهارم، گرفتن گراز اریمانتوس بود، یک گراز وحشی که همه را می‌ترساند. هرکول گراز را به دام انداخت و آن را زنده به ائوروستئوس برد. پادشاه دوباره از ترس توی یک خمره قایم شد! آرش خنده‌اش گرفت. «چه پادشاه ترسوئی!»

خوان پنجم، تمیز کردن اصطبل‌های اوگیاس بود. اوگیاس پادشاهی بود که سه هزار گاو داشت و اصطبل‌هایش سال‌ها تمیز نشده بودند. هرکول باهوش بود. او مسیر دو رودخانه را تغییر داد و آب رودخانه را به داخل اصطبل‌ها هدایت کرد. آب تمام کثیفی‌ها را شست و برد. پدربزرگ گفت: «گاهی اوقات، هوش از زور بازو مهم‌تره.»

خوان ششم، کشتن پرندگان استیمفالین بود، پرندگانی با منقار و چنگال‌های برنزی که گوشت انسان می‌خوردند. هرکول با کمک آتنا، الهه خرد، توانست این پرندگان را با ایجاد سروصدا فراری دهد و سپس آن‌ها را با تیر و کمان شکار کند.

خوان هفتم، گرفتن گاو نر کرت بود، یک گاو وحشی و خطرناک. هرکول با گاو درگیر شد و بعد از یک نبرد سخت، توانست آن را رام کند و به یونان ببرد.

خوان هشتم، گرفتن اسب‌های دیومدس بود، اسب‌هایی که گوشت انسان می‌خوردند. دیومدس پادشاهی ظالم بود که اسب‌هایش را با گوشت مسافران تغذیه می‌کرد. هرکول دیومدس را کشت و اسب‌ها را رام کرد.

خوان نهم، به دست آوردن کمربند هیپولیتا بود، ملکه آمازون‌ها. هیپولیتا کمربند جادویی‌اش را به هرکول هدیه داد، اما هرا دوباره دخالت کرد و باعث شد آمازون‌ها به هرکول حمله کنند. هرکول مجبور شد برای دفاع از خود، هیپولیتا را بکشد و کمربند را بردارد.

خوان دهم، گرفتن گاوهای جریون بود، یک غول سه سر. هرکول برای رسیدن به گاوها، باید از اقیانوس عبور می‌کرد. او با قدرت خودش دو ستون سنگی ساخت تا راهش را مشخص کند. این ستون‌ها به ستون‌های هرکول معروف شدند.

خوان یازدهم، آوردن سیب‌های هسپریدس بود، سیب‌های طلایی که در باغی دوردست نگهداری می‌شدند. هرکول از اطلس، غولی که آسمان را روی شانه‌هایش نگه داشته بود، کمک خواست. اطلس سیب‌ها را آورد و هرکول به جای او آسمان را نگه داشت تا اطلس استراحت کند.

آخرین خوان، بیرون آوردن سربروس از دنیای زیرین بود، یک سگ سه سر که از دروازه‌های جهنم محافظت می‌کرد. هرکول با هادس، خدای دنیای زیرین، مذاکره کرد و اجازه گرفت سربروس را به زمین ببرد. او سربروس را بدون استفاده از سلاح، فقط با قدرت بازویش رام کرد و به ائوروستئوس نشان داد.

وقتی هرکول دوازده خوان را به پایان رساند، آزاد شد و به یک قهرمان واقعی تبدیل شد. او ثابت کرد که حتی با وجود اشتباهات، می‌توان با شجاعت و تلاش، به هدف رسید. آرش کتاب را بست و به پدربزرگش نگاه کرد. «هرکول خیلی قوی بود، اما مهم‌تر از اون، شجاع و باهوش بود.» پدربزرگ لبخند زد: «دقیقا! قهرمان واقعی کسیه که از اشتباهاتش درس بگیره و برای بهتر شدن تلاش کنه.»

آرش با خودش فکر کرد که او هم می‌تواند مثل هرکول باشد. شاید نتواند هیولاها را شکست دهد، اما می‌تواند در درس‌هایش تلاش کند، به دوستانش کمک کند و همیشه سعی کند کار درست را انجام دهد. او فهمید که قهرمان بودن فقط به قدرت بدنی نیست، بلکه به شجاعت، هوش و مهربانی هم نیاز دارد. از آن روز به بعد، آرش هر وقت با مشکلی روبرو می‌شد، به یاد هرکول می‌افتاد و با خودش می‌گفت: «من هم می‌توانم!»