بعد از ظهر گرم تابستانی بود و بوی خاک بارانخورده از پنجره باز اتاق هومن به مشام میرسید. صدای خشخش برگهای درخت توت در حیاط، موسیقی آرامی را مینواخت. هومن، پسر یازده ساله با موهای مشکی و چشمانی کنجکاو، غرق در بازی فورتنایت بود. انگشتانش با سرعت روی دکمههای دسته بازی میرقصیدند و تمام حواسش به صفحه تلویزیون بود. آرش، دوست صمیمیاش، از طریق هدست با او حرف میزد و نقشهها را مرور میکردند. ناگهان، صدای عجیبی از زیرزمین خانه به گوش رسید؛ صدایی شبیه به همهمه زنبورها و وزش بادهای کیهانی.
کنجکاوی هومن تحریک شد. «آرش، یه لحظه صبر کن، یه صدایی میشنوم.» آرش با تعجب پرسید: «چه صدایی؟ نکنه مامانت داره صدات میکنه؟» هومن خندید و گفت: «نه بابا، این یه چیز دیگهست.» با احتیاط از پلههای زیرزمین پایین رفت. بوی نم و خاک نمناک، فضا را پر کرده بود و نور کمسویی از یک لامپ قدیمی آویزان بود. در گوشهای از زیرزمین، چیزی میدرخشید.
نزدیکتر که شد، پورتالی عجیب و غریب را دید. نورهای رنگارنگ از آن ساطع میشد و صداهای عجیب و غریبی از داخلش به گوش میرسید؛ ترکیبی از موسیقیهای بازی و صداهای نامفهوم. «وای خدای من! این دیگه چیه؟» آرش با شنیدن توصیفات هومن، با هیجان گفت: «هومن، نکنه یه پورتال پیدا کردی؟ تو رو خدا برو توش ببین چه خبره!» هومن مردد بود. آیا این کار درست بود؟ شاید اگر به پدر و مادرش میگفت بهتر بود. اما وسوسه دیدن آن سوی پورتال، قویتر از هر چیز دیگری بود.
تصمیمش را گرفت. «آرش، من دارم میرم توش. اگه تا یه ساعت دیگه خبری ازم نشد، به مامان و بابا بگو.» آرش با نگرانی گفت: «هومن، خیلی مواظب باش!». هومن نفس عمیقی کشید و وارد پورتال شد. لحظهای بعد، همهجا تاریک شد و بعد، نوری خیرهکننده چشمانش را زد. بوی باروت و چمن تازه چیده شده، فضا را پر کرده بود.
وقتی چشمانش به نور عادت کرد، متوجه شد که در جزیره فورتنایت است! ریتیل رو با ساختمانهای رنگارنگش، پارادایس پالمز با درختان نخل بلندش و اسنوبی شورز با کوههای پوشیده از برفش، همه در مقابل چشمانش بودند. «این... این باورکردنی نیست!» ناگهان، صدایی آشنا شنید: «هی تو! حالت خوبه؟»
برگشت و جونزی را دید، شخصیت اصلی بازی فورتنایت، با کلاه معروفش و لباسهای مختلف. جونزی لبخندی زد و گفت: «خوش اومدی به جزیره! من جونزی هستم. تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟» هومن با هیجان گفت: «من هومن هستم. من... من از یه پورتال اومدم.» جونزی ابروهایش را بالا انداخت. «پورتال؟ عجب! تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.»
ناگهان، صدایی خندهدار شنیده شد: «سلام! من پیلی هستم!» پیلی، موز دوستداشتنی و خندهدار فورتنایت، با حرکات بامزهاش به سمت آنها آمد. جونزی خندید و گفت: «پیلی همیشه همینطوریه. نگران نباش.» پیلی با صدای نازکی گفت: «ما باید از این دوست جدیدمون مراقبت کنیم. مگه نه؟» جونزی سری تکان داد و گفت: «درسته. هومن، بیا با هم یه گشتی بزنیم. باید بهت نشون بدم اینجا چه خبره.»
جونزی یک نقشه از جزیره فورتنایت به هومن داد. بوی کاغذ نو و جوهر، حس خوبی به هومن داد. «اینجا خیلی بزرگه! کجا باید بریم؟» جونزی گفت: «باید مراقب مایدس باشیم. اون یه آدم خیلی خطرناکه و نقشههای شومی داره.» هومن پرسید: «مایدس کیه؟» جونزی توضیح داد: «مایدس یه شخصیت مرموز و قدرتمنده با دستهای طلایی. اون میخواد جزیره رو نابود کنه.»
پیلی با نگرانی گفت: «نباید بذاریم این اتفاق بیفته! باید جلوی مایدس رو بگیریم!» جونزی سری تکان داد و گفت: «درسته. ولی مایدس خیلی قویه. ما به کمک نیاز داریم.» هومن با اعتماد به نفس گفت: «من میتونم کمک کنم! من تو فورتنایت خیلی حرفهای هستم.» جونزی لبخندی زد. «خیلی خوبه! پس بیا با هم بریم.»
آنها به سمت The Agency، آزمایشگاه مخفی مایدس، حرکت کردند. صدای قدمهایشان روی زمین خاکی، سکوت جنگل را میشکست. بوی نم و خزه، فضا را پر کرده بود. وقتی به The Agency رسیدند، با ارتشی از رباتهای طلایی روبرو شدند. «وای خدای من! اینا دیگه کین؟» جونزی گفت: «اینا رباتهای مایدس هستن. باید خیلی مراقب باشیم.»
در همین لحظه، صدایی از پشت سرشان شنیدند: «به به! چه مهمونای عزیزی!» مایدس با دستهای طلاییاش از سایهها بیرون آمد. نگاهش سرد و بیروح بود. «فکر کردید میتونید جلوی من رو بگیرید؟ شماها خیلی ضعیفتر از این حرفها هستید.» جونزی با خشم گفت: «ما نمیذاریم نقشههات عملی بشه، مایدس!» مایدس خندید. «شماها هیچ شانسی ندارید.»
ناگهان، صدای شلیک گلوله شنیده شد. نینا، یک بازیکن حرفهای فورتنایت، از پشت یک سنگر بیرون آمد و به سمت رباتها شلیک کرد. «زود باشید! من حواستون رو پرت میکنم!» جونزی و هومن از فرصت استفاده کردند و به سمت آزمایشگاه دویدند. بوی سوختگی و فلز داغ، فضا را پر کرده بود.
در داخل آزمایشگاه، هومن و جونزی با نقشههای پیچیده و دستگاههای عجیب و غریب روبرو شدند. «اینجا چه خبره؟» جونزی گفت: «مایدس داره یه سلاح خیلی قوی میسازه که میتونه کل جزیره رو نابود کنه.» هومن با دقت به نقشهها نگاه کرد. «من یه چیزی پیدا کردم! یه نقطه ضعف تو سیستمش هست.»
با کمک نینا که از طریق هدست با آنها در ارتباط بود، هومن توانست به اطلاعات مایدس دسترسی پیدا کند. نینا یک هکر حرفهای بود و میتوانست سیستمهای امنیتی رو دور بزنه. «هومن، یه کد هست که میتونه سلاح مایدس رو غیرفعال کنه. باید اونو وارد سیستم کنی.» هومن با سرعت کد رو وارد سیستم کرد. صدای هشداری بلند شد و بعد، همهجا ساکت شد.
مایدس با خشم وارد آزمایشگاه شد. «تو... تو چیکار کردی؟» هومن با اعتماد به نفس گفت: «من سلاح تو رو غیرفعال کردم، مایدس. نقشههات دیگه عملی نمیشه.» مایدس فریاد زد و به سمت هومن حمله کرد. اما جونزی جلوی او را گرفت. «تو نمیتونی بهش آسیب برسونی، مایدس!»
در همین لحظه، پیلی با یک حرکت خندهدار، مایدس رو پرت کرد و او به زمین افتاد. «هیچوقت قدرت یه موز رو دست کم نگیر!» مایدس با عصبانیت از جایش بلند شد و فرار کرد. جونزی گفت: «اون فرار کرد. ولی مهم اینه که ما سلاحش رو غیرفعال کردیم.» هومن لبخندی زد. «ما با هم تونستیم این کار رو انجام بدیم.»
بعد از آن، هومن، جونزی، پیلی و نینا در یک مسابقه بزرگ فورتنایت شرکت کردند تا از جزیره در برابر تهدیدات احتمالی محافظت کنند. هومن از تمام مهارتهای بازیاش استفاده کرد و به تیمش کمک کرد تا پیروز شوند. صدای تشویق تماشاچیان، فضا را پر کرده بود.
بعد از چند روز پرماجرا، هومن دلتنگ خانه و خانوادهاش شد. جونزی گفت: «وقت رفتنه؟» هومن سری تکان داد. «باید برگردم. ولی هیچوقت این ماجراجویی رو فراموش نمیکنم.» جونزی لبخندی زد و گفت: «ما هم تو رو فراموش نمیکنیم، هومن. هر وقت دلت خواست، میتونی دوباره برگردی.»
هومن دوباره وارد پورتال شد و به زیرزمین خانهاش بازگشت. بوی نم و خاک نمناک، دوباره به مشامش رسید. آرش با نگرانی به سمتش دوید. «هومن! تو کجا بودی؟ خیلی نگرانت شدم!» هومن لبخندی زد و گفت: «یه ماجرای خیلی هیجانانگیز داشتم. بعداً برات تعریف میکنم.»
هومن با کولهباری از تجربه و خاطرات به دنیای واقعی بازگشت. او فهمیده بود که حتی در دنیای بازیها هم، دوستی، شجاعت و همکاری میتوانند تفاوت بزرگی ایجاد کنند. آیا این کار درست بود؟ شاید اگر به آرش نمیگفت و تنها به بازی ادامه میداد این اتفاقات نمی افتاد. اما هومن از تصمیمی که گرفته بود پشیمان نبود. او یک قهرمان بود، قهرمان جزیره فورتنایت.
کنجکاوی هومن تحریک شد. «آرش، یه لحظه صبر کن، یه صدایی میشنوم.» آرش با تعجب پرسید: «چه صدایی؟ نکنه مامانت داره صدات میکنه؟» هومن خندید و گفت: «نه بابا، این یه چیز دیگهست.» با احتیاط از پلههای زیرزمین پایین رفت. بوی نم و خاک نمناک، فضا را پر کرده بود و نور کمسویی از یک لامپ قدیمی آویزان بود. در گوشهای از زیرزمین، چیزی میدرخشید.
نزدیکتر که شد، پورتالی عجیب و غریب را دید. نورهای رنگارنگ از آن ساطع میشد و صداهای عجیب و غریبی از داخلش به گوش میرسید؛ ترکیبی از موسیقیهای بازی و صداهای نامفهوم. «وای خدای من! این دیگه چیه؟» آرش با شنیدن توصیفات هومن، با هیجان گفت: «هومن، نکنه یه پورتال پیدا کردی؟ تو رو خدا برو توش ببین چه خبره!» هومن مردد بود. آیا این کار درست بود؟ شاید اگر به پدر و مادرش میگفت بهتر بود. اما وسوسه دیدن آن سوی پورتال، قویتر از هر چیز دیگری بود.
تصمیمش را گرفت. «آرش، من دارم میرم توش. اگه تا یه ساعت دیگه خبری ازم نشد، به مامان و بابا بگو.» آرش با نگرانی گفت: «هومن، خیلی مواظب باش!». هومن نفس عمیقی کشید و وارد پورتال شد. لحظهای بعد، همهجا تاریک شد و بعد، نوری خیرهکننده چشمانش را زد. بوی باروت و چمن تازه چیده شده، فضا را پر کرده بود.
وقتی چشمانش به نور عادت کرد، متوجه شد که در جزیره فورتنایت است! ریتیل رو با ساختمانهای رنگارنگش، پارادایس پالمز با درختان نخل بلندش و اسنوبی شورز با کوههای پوشیده از برفش، همه در مقابل چشمانش بودند. «این... این باورکردنی نیست!» ناگهان، صدایی آشنا شنید: «هی تو! حالت خوبه؟»
برگشت و جونزی را دید، شخصیت اصلی بازی فورتنایت، با کلاه معروفش و لباسهای مختلف. جونزی لبخندی زد و گفت: «خوش اومدی به جزیره! من جونزی هستم. تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟» هومن با هیجان گفت: «من هومن هستم. من... من از یه پورتال اومدم.» جونزی ابروهایش را بالا انداخت. «پورتال؟ عجب! تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.»
ناگهان، صدایی خندهدار شنیده شد: «سلام! من پیلی هستم!» پیلی، موز دوستداشتنی و خندهدار فورتنایت، با حرکات بامزهاش به سمت آنها آمد. جونزی خندید و گفت: «پیلی همیشه همینطوریه. نگران نباش.» پیلی با صدای نازکی گفت: «ما باید از این دوست جدیدمون مراقبت کنیم. مگه نه؟» جونزی سری تکان داد و گفت: «درسته. هومن، بیا با هم یه گشتی بزنیم. باید بهت نشون بدم اینجا چه خبره.»
جونزی یک نقشه از جزیره فورتنایت به هومن داد. بوی کاغذ نو و جوهر، حس خوبی به هومن داد. «اینجا خیلی بزرگه! کجا باید بریم؟» جونزی گفت: «باید مراقب مایدس باشیم. اون یه آدم خیلی خطرناکه و نقشههای شومی داره.» هومن پرسید: «مایدس کیه؟» جونزی توضیح داد: «مایدس یه شخصیت مرموز و قدرتمنده با دستهای طلایی. اون میخواد جزیره رو نابود کنه.»
پیلی با نگرانی گفت: «نباید بذاریم این اتفاق بیفته! باید جلوی مایدس رو بگیریم!» جونزی سری تکان داد و گفت: «درسته. ولی مایدس خیلی قویه. ما به کمک نیاز داریم.» هومن با اعتماد به نفس گفت: «من میتونم کمک کنم! من تو فورتنایت خیلی حرفهای هستم.» جونزی لبخندی زد. «خیلی خوبه! پس بیا با هم بریم.»
آنها به سمت The Agency، آزمایشگاه مخفی مایدس، حرکت کردند. صدای قدمهایشان روی زمین خاکی، سکوت جنگل را میشکست. بوی نم و خزه، فضا را پر کرده بود. وقتی به The Agency رسیدند، با ارتشی از رباتهای طلایی روبرو شدند. «وای خدای من! اینا دیگه کین؟» جونزی گفت: «اینا رباتهای مایدس هستن. باید خیلی مراقب باشیم.»
در همین لحظه، صدایی از پشت سرشان شنیدند: «به به! چه مهمونای عزیزی!» مایدس با دستهای طلاییاش از سایهها بیرون آمد. نگاهش سرد و بیروح بود. «فکر کردید میتونید جلوی من رو بگیرید؟ شماها خیلی ضعیفتر از این حرفها هستید.» جونزی با خشم گفت: «ما نمیذاریم نقشههات عملی بشه، مایدس!» مایدس خندید. «شماها هیچ شانسی ندارید.»
ناگهان، صدای شلیک گلوله شنیده شد. نینا، یک بازیکن حرفهای فورتنایت، از پشت یک سنگر بیرون آمد و به سمت رباتها شلیک کرد. «زود باشید! من حواستون رو پرت میکنم!» جونزی و هومن از فرصت استفاده کردند و به سمت آزمایشگاه دویدند. بوی سوختگی و فلز داغ، فضا را پر کرده بود.
در داخل آزمایشگاه، هومن و جونزی با نقشههای پیچیده و دستگاههای عجیب و غریب روبرو شدند. «اینجا چه خبره؟» جونزی گفت: «مایدس داره یه سلاح خیلی قوی میسازه که میتونه کل جزیره رو نابود کنه.» هومن با دقت به نقشهها نگاه کرد. «من یه چیزی پیدا کردم! یه نقطه ضعف تو سیستمش هست.»
با کمک نینا که از طریق هدست با آنها در ارتباط بود، هومن توانست به اطلاعات مایدس دسترسی پیدا کند. نینا یک هکر حرفهای بود و میتوانست سیستمهای امنیتی رو دور بزنه. «هومن، یه کد هست که میتونه سلاح مایدس رو غیرفعال کنه. باید اونو وارد سیستم کنی.» هومن با سرعت کد رو وارد سیستم کرد. صدای هشداری بلند شد و بعد، همهجا ساکت شد.
مایدس با خشم وارد آزمایشگاه شد. «تو... تو چیکار کردی؟» هومن با اعتماد به نفس گفت: «من سلاح تو رو غیرفعال کردم، مایدس. نقشههات دیگه عملی نمیشه.» مایدس فریاد زد و به سمت هومن حمله کرد. اما جونزی جلوی او را گرفت. «تو نمیتونی بهش آسیب برسونی، مایدس!»
در همین لحظه، پیلی با یک حرکت خندهدار، مایدس رو پرت کرد و او به زمین افتاد. «هیچوقت قدرت یه موز رو دست کم نگیر!» مایدس با عصبانیت از جایش بلند شد و فرار کرد. جونزی گفت: «اون فرار کرد. ولی مهم اینه که ما سلاحش رو غیرفعال کردیم.» هومن لبخندی زد. «ما با هم تونستیم این کار رو انجام بدیم.»
بعد از آن، هومن، جونزی، پیلی و نینا در یک مسابقه بزرگ فورتنایت شرکت کردند تا از جزیره در برابر تهدیدات احتمالی محافظت کنند. هومن از تمام مهارتهای بازیاش استفاده کرد و به تیمش کمک کرد تا پیروز شوند. صدای تشویق تماشاچیان، فضا را پر کرده بود.
بعد از چند روز پرماجرا، هومن دلتنگ خانه و خانوادهاش شد. جونزی گفت: «وقت رفتنه؟» هومن سری تکان داد. «باید برگردم. ولی هیچوقت این ماجراجویی رو فراموش نمیکنم.» جونزی لبخندی زد و گفت: «ما هم تو رو فراموش نمیکنیم، هومن. هر وقت دلت خواست، میتونی دوباره برگردی.»
هومن دوباره وارد پورتال شد و به زیرزمین خانهاش بازگشت. بوی نم و خاک نمناک، دوباره به مشامش رسید. آرش با نگرانی به سمتش دوید. «هومن! تو کجا بودی؟ خیلی نگرانت شدم!» هومن لبخندی زد و گفت: «یه ماجرای خیلی هیجانانگیز داشتم. بعداً برات تعریف میکنم.»
هومن با کولهباری از تجربه و خاطرات به دنیای واقعی بازگشت. او فهمیده بود که حتی در دنیای بازیها هم، دوستی، شجاعت و همکاری میتوانند تفاوت بزرگی ایجاد کنند. آیا این کار درست بود؟ شاید اگر به آرش نمیگفت و تنها به بازی ادامه میداد این اتفاقات نمی افتاد. اما هومن از تصمیمی که گرفته بود پشیمان نبود. او یک قهرمان بود، قهرمان جزیره فورتنایت.