هومن، پسری دوازده ساله، عاشق پلی استیشن بود. بین همهی بازیها، Red Dead Redemption یه چیز دیگه بود. آرتور مورگان، شخصیت اصلی بازی، شده بود قهرمان هومن. آرتور یه مرد قوی و مهربون بود که تو یه دنیای پر از خطر و ماجراجویی زندگی میکرد. هومن ساعتها پای بازی مینشست و خودش رو جای آرتور تصور میکرد. یه شب، وقتی هومن داشت Red Dead Redemption بازی میکرد، کمکم چشماش گرم شد و خوابش برد. بوی تند چوب سوخته و خاک نمخورده به مشامش رسید. وقتی چشماشو باز کرد، دیگه تو اتاق خودش نبود. دور و برش پر بود از درختهای بلند و تنومند. صدای خشخش برگها زیر پاش میاومد و بوی نم خاک جنگل فضا رو پر کرده بود. یهو، صدای سم اسبی رو شنید. آرتور مورگان، با همون کلاه و اسب همیشگیش، درست روبروش ایستاده بود. آرتور با یه لبخند مهربون گفت: «سلام پسر. اسمت هومنه، درسته؟» هومن با تعجب پرسید: «تو... تو آرتور مورگانی؟ من خواب میبینم؟» آرتور خندید و گفت: «شاید خواب باشه، شاید هم یه جور دیگه. مهم اینه که الان اینجایی. بیا بریم کلبه، یه چیزی بخوریم.» آرتور، هومن رو به کلبهی چوبی کوچیکش برد. بوی دود و چوب سوخته تو کلبه پیچیده بود. آرتور یه کاسه سوپ گرم به هومن داد و گفت: «حالا بگو ببینم، چطوری سر از اینجا درآوردی؟» هومن ماجرا رو براش تعریف کرد. آرتور با دقت گوش داد و بعد گفت: «این یه رویای مشترکه. تو میتونی هر کاری که دلت میخواد تو این دنیا انجام بدی.» روزها گذشت و هومن و آرتور با هم ماجراهای زیادی رو تجربه کردن. با هم به شکار رفتن، با خلافکارها مبارزه کردن و کلی چیز جدید یاد گرفتن. هومن یاد گرفت چطوری اسب سواری کنه، چطوری تیراندازی کنه و چطوری از خودش دفاع کنه. یه روز، وقتی داشتن تو جنگل قدم میزدن، یهو یه صدای عجیب شنیدن. یه چیزی مثل تار عنکبوت از آسمون پایین اومد و یه مرد با لباس قرمز و آبی درست جلوی اونا فرود اومد. هومن با تعجب گفت: «وای خدای من! این اسپایدرمنه!» اسپایدرمن با یه لبخند گفت: «سلام بچهها. من یه خبر مهم دارم. یه تهدید بزرگ تو شهر نیویورک وجود داره و به کمک شما نیاز دارم.» آرتور با جدیت پرسید: «چه تهدیدی؟» اسپایدرمن توضیح داد که یه دشمن قوی داره نیویورک رو تهدید میکنه و اگه جلوی اون رو نگیرن، شهر نابود میشه. هومن و آرتور قبول کردن که به اسپایدرمن کمک کنن. اونا با هم به نیویورک رفتن. بوی دود ماشینها و صدای بوقها همه جا رو پر کرده بود. آسمونخراشهای بلند سر به فلک کشیده بودن. هومن تا حالا همچین جایی رو ندیده بود. اونا با دشمن اسپایدرمن روبرو شدن. یه موجود غولپیکر و ترسناک که قدرتهای زیادی داشت. مبارزه سختی درگرفت. اسپایدرمن با تارهاش به این طرف و اون طرف میرفت و آرتور با اسلحهاش به سمت دشمن شلیک میکرد. هومن هم با تمام توانی که داشت به اونا کمک میکرد. اون با استفاده از چیزهایی که از آرتور یاد گرفته بود، تونست حواس دشمن رو پرت کنه و به اسپایدرمن فرصت بده تا ضربهی نهایی رو بزنه. بالاخره، با کمک هم، اونا تونستن دشمن رو شکست بدن و نیویورک رو نجات بدن. اسپایدرمن از هومن و آرتور تشکر کرد و گفت: «شما قهرمانهای واقعی هستید.» هومن با خوشحالی گفت: «ما فقط سعی کردیم کار درست رو انجام بدیم.» آرتور لبخندی زد و گفت: «همیشه راهی برای انجام کار درست وجود داره، حتی تو یه رویا.» صبح روز بعد، هومن از خواب بیدار شد. بوی عطر گلهای باغچه تو اتاق پیچیده بود. نور خورشید از پنجره به داخل میتابید. اون دیگه فقط یه پسر عاشق پلی استیشن نبود. اون یه قهرمان بود، حتی اگه فقط تو رویا. اون فهمیده بود که شجاعت و مهربونی میتونه هر کسی رو به یه قهرمان تبدیل کنه. از اون روز به بعد، هومن سعی کرد تو زندگی واقعیش هم مثل آرتور و اسپایدرمن باشه. اون به دوستاش کمک میکرد، از ضعیفترها دفاع میکرد و همیشه سعی میکرد کار درست رو انجام بده. چون میدونست که قهرمان بودن فقط تو بازیها نیست، تو زندگی واقعی هم میشه قهرمان بود.