داستان هومن و نبرد با دیوی جونز

زمان ایجاد: 1404/2/5 16:57:59

هومن یازده ساله، با موهای مشکی و چشمانی کنجکاو، دستیار جک اسپارو در کشتی مروارید سیاه بود. او عاشق ماجراجویی بود و هیچ چیز برایش هیجان‌انگیزتر از زندگی در کنار دزدان دریایی نبود.

مروارید سیاه، مثل یک شبح سیاه در دل دریای کارائیب پیش می‌رفت. بوی نمک دریا و باروت، فضا را پر کرده بود. هومن روی عرشه ایستاده بود و به افق خیره شده بود. ناگهان، صدایی ترسناک از دور شنیده شد: «هلندی پرنده داره میاد!»

کشتی هلندی پرنده، با بادبان‌های پاره و بدنه‌ای پوسیده، از دل مه بیرون آمد. دیوی جونز، با چهره‌ای اختاپوسی و قلبی که در صندوقچه پنهان کرده بود، روی عرشه ایستاده بود. او فریاد زد: «جک اسپارو! وقت تسویه حسابه!»

جک اسپارو، با کلاه لبه‌دار و ریش‌های بافته‌اش، لبخندی شیطنت‌آمیز زد. «دیوی جونز! فکر کردی می‌تونی از دست من فرار کنی؟» او رو به هومن کرد و گفت: «هومن! نقشه رو یادت نره. این بار باید کار دیوی جونز رو تموم کنیم.»

نبرد آغاز شد. توپ‌های مروارید سیاه غرش می‌کردند و گلوله‌ها به سمت هلندی پرنده شلیک می‌شدند. دزدان دریایی با شمشیرهایشان به جنگ موجودات دریایی دیوی جونز می‌رفتند. هومن با چابکی بین سربازها می‌دوید و مهمات جمع می‌کرد.

در اوج نبرد، هومن به یاد آورد که جک اسپارو به او گفته بود قلب دیوی جونز کجاست. او با شجاعت به سمت کابین فرماندهی هلندی پرنده رفت. در آنجا، صندوقچه‌ای چوبی را دید که با زنجیر بسته شده بود.

هومن با تمام قدرتش زنجیرها را شکست و در صندوقچه را باز کرد. قلب دیوی جونز، مثل یک سنگ سرد و بی‌جان، درون آن می‌تپید. ناگهان، دیوی جونز وارد شد. «فکر کردی می‌تونی منو شکست بدی، پسر؟»

هومن با ترس به دیوی جونز نگاه کرد، اما به یاد حرف‌های جک اسپارو افتاد: «ترس بزرگترین دشمنته، هومن.» او قلب دیوی جونز را برداشت و با تمام قدرتش آن را به سمت دریا پرتاب کرد.

دیوی جونز فریادی کشید و به تلی از شن تبدیل شد. هلندی پرنده شروع به متلاشی شدن کرد و به اعماق دریا فرو رفت. دزدان دریایی مروارید سیاه، با دیدن این صحنه، فریاد شادی سر دادند.

جک اسپارو به سمت هومن رفت و دستش را فشرد. «آفرین هومن! تو یه قهرمانی!» هومن لبخندی زد. او می‌دانست که این تازه شروع ماجراجویی‌هایش در کنار جک اسپارو است.

مروارید سیاه، با بادبان‌های برافراشته، به سمت افق حرکت کرد. بوی پیروزی و آزادی در هوا پیچیده بود. هومن به دریا خیره شده بود و به این فکر می‌کرد که چه ماجراهای دیگری در انتظارش است.

خورشید کم کم غروب می‌کرد و آسمان به رنگ‌های نارنجی و بنفش درآمده بود. هومن می‌دانست که زندگی دزدان دریایی پر از خطر است، اما هیچ چیز نمی‌توانست او را از این راه باز دارد. او یک دزد دریایی بود، یک ماجراجو، و دستیار وفادار جک اسپارو.

شب از راه رسید و ستارگان در آسمان درخشیدند. هومن روی عرشه دراز کشید و به آسمان خیره شد. او به یاد دیوی جونز افتاد و به این فکر کرد که آیا او واقعاً مرده است؟

جک اسپارو کنارش نشست و گفت: «دیوی جونز دیگه نمی‌تونه به کسی آسیب برسونه، هومن. تو کار درستی کردی.» هومن لبخندی زد و چشمانش را بست. او احساس آرامش می‌کرد.

صبح روز بعد، مروارید سیاه به جزیره‌ای گرمسیری رسید. جک اسپارو گفت: «وقتشه یه کم استراحت کنیم و گنج پیدا کنیم!» هومن با خوشحالی فریاد زد: «گنج!»

آنها به ساحل رفتند و شروع به جستجو کردند. هومن می‌دانست که زندگی دزدان دریایی پر از هیجان و ماجراجویی است و او خوشحال بود که بخشی از آن است.

در پایان روز، آنها صندوقچه‌ای پر از طلا و جواهرات پیدا کردند. جک اسپارو گفت: «این گنج رو با هم تقسیم می‌کنیم، هومن.» هومن لبخندی زد. او می‌دانست که با جک اسپارو، همیشه ماجراجویی‌های بیشتری در انتظارش است.

مروارید سیاه، با گنجی ارزشمند، به سمت افق حرکت کرد. هومن می‌دانست که زندگی دزدان دریایی پر از خطر است، اما او آماده بود تا با هر چالشی روبرو شود. او هومن بود، دستیار جک اسپارو، و یک دزد دریایی واقعی.