بوی آهن و روغن سوخته، مثل یک هیولای نامرئی، توی هوا چرخ میخورد. صدای سوت کارخانههای لسآنجلس، مثل زوزهی گرگها، توی گوش هومن میپیچید. زیر پایش، زمین سیمانی سرد و زبر بود. هومن یازده ساله، توی این دنیای پر از دود و آهن، احساس میکرد یه ماهی کوچولوئه که توی یه اقیانوس بزرگ و ترسناک گم شده. اگه میدونست یه روز باید با یه ربات غولپیکر بجنگه، شاید هیچوقت از خونهشون بیرون نمیاومد. اما حالا دیگه دیر شده بود.
سارا کانر، مادر جان، با چشمهایی که انگار آتیش ازشون زبونه میکشید، به هومن نگاه کرد. «هومن، گوش کن. این ربات، T-1000، خیلی خطرناکه. اون از فلز مایع ساخته شده و میتونه به هر شکلی دربیاد. تنها راه شکست دادنش، اینه که بندازیمش توی فولاد مذاب.» صدای سارا، مثل یه پتک، محکم و قاطع بود. هومن میدونست که سارا داره تمام تلاشش رو میکنه تا اون رو قوی نگه داره، اما ترس، مثل یه کنه، به قلبش چسبیده بود. آیا این کار درست بود؟ شاید اگه اون روز توی پارک مونده بود، هیچوقت با این رباتها روبرو نمیشد.
ترمیناتور، ربات محافظ، با اون چهرهی سنگی و بیاحساسش، یه اسلحهی بزرگ رو توی دستش گرفته بود. «T-1000 نزدیک میشه. باید آماده باشیم.» صدای ترمیناتور، مثل یه ماشین، سرد و بیروح بود. هومن نمیفهمید چطور میتونه به یه ربات اعتماد کنه، اما سارا بهش گفته بود که ترمیناتور اونها رو نجات میده. بوی روغن و فلز، حالا قویتر شده بود و صدای قدمهای T-1000، مثل یه رعد، توی فضا میپیچید.
ناگهان، T-1000 از پشت یه ستون آهنی ظاهر شد. بدنش مثل جیوه میدرخشید و چشماش، مثل دو تا لیزر قرمز، به هومن خیره شده بود. «جان کانر کجاست؟» صدای T-1000، مثل یه زمزمهی شیطانی، توی گوش هومن زنگ زد. هومن میدونست که نباید چیزی بگه، اما ترس، زبونش رو بند آورده بود. اگه اونها رو لو میداد، چی میشد؟ شاید همه چیز تموم میشد.
ترمیناتور، با یه حرکت سریع، به سمت T-1000 شلیک کرد. صدای شلیک گلولهها، مثل یه طوفان، توی کارخونه پیچید. T-1000، مثل یه مایع، از گلولهها رد شد و دوباره شکل گرفت. هومن با چشمهای خودش دید که T-1000 چقدر خطرناکه. بوی باروت و خون، توی هوا پخش شد و هومن فهمید که این یه جنگ واقعیه.
سارا، هومن رو پشت یه ماشین بزرگ قایم کرد. «هومن، تو باید قوی باشی. ما باید این ربات رو شکست بدیم.» سارا یه لوله فلزی رو به هومن داد. «این رو بگیر. وقتی T-1000 نزدیک شد، بزن به پاش.» هومن لوله رو گرفت. دستهاش میلرزید و قلبش تندتر از همیشه میزد. آیا اون میتونست این کار رو انجام بده؟ شاید اگه سارا نبود، اون الان فرار کرده بود.
T-1000، با سرعت به سمت اونها میاومد. ترمیناتور، با تمام قدرتش، سعی میکرد جلوی اون رو بگیره، اما T-1000 خیلی قویتر بود. صدای برخورد فلز به فلز، مثل یه سمفونی مرگ، توی کارخونه میپیچید. هومن، با ترس و لرز، از پشت ماشین بیرون اومد و لوله رو به سمت T-1000 پرت کرد.
لوله به پای T-1000 خورد و اون برای یه لحظه تعادلش رو از دست داد. ترمیناتور، از این فرصت استفاده کرد و T-1000 رو به سمت حوضچهی فولاد مذاب هل داد. بوی آهن گداخته، مثل یه جهنم سوزان، توی هوا پخش شد. T-1000، با یه جیغ بلند، توی فولاد مذاب افتاد و شروع به ذوب شدن کرد.
هومن، با چشمهای خودش دید که T-1000 نابود شد. یه نفس عمیق کشید و احساس کرد که یه بار سنگین از روی دوشش برداشته شده. صدای چکیدن قطرههای فولاد مذاب، مثل یه لالایی، توی گوشش میپیچید. سارا، هومن رو بغل کرد. «تو خیلی شجاع بودی، هومن. تو ما رو نجات دادی.»
ترمیناتور، به سمت اونها اومد. «T-1000 نابود شد. اما جنگ هنوز تموم نشده.» صدای ترمیناتور، هنوز هم سرد و بیاحساس بود، اما هومن یه جور مهربونی رو توی چشماش دید. بوی دود و خاکستر، توی هوا پخش شده بود و هومن میدونست که زندگیشون دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه.
روز بعد، هومن و سارا، از لسآنجلس رفتند. اونها میدونستند که اسکاینت، رباتهای دیگهای رو هم میفرسته. اما اونها دیگه نمیترسیدند. اونها یاد گرفته بودند که چطور با هم بجنگند و از همدیگه محافظت کنند. صدای باد، توی موهای هومن میپیچید و اون به آینده فکر میکرد. آیندهای که هنوز نوشته نشده بود.
هومن میدانست که زندگی پر از چالش خواهد بود، اما او دیگر آن پسر ترسو و ضعیف نبود. او در نبرد با ماشینها، شجاعت و قدرت را آموخته بود. او میدانست که با کمک سارا و ترمیناتور، میتواند هر مانعی را از سر راه بردارد. بوی خاک و گیاهان، جایگزین بوی آهن و دود شده بود و هومن امیدوار بود که روزی، صلح و آرامش به دنیا بازگردد.
شاید این فقط یک رویا بود، اما هومن مصمم بود که برای تحقق آن تلاش کند. او میدانست که آینده در دستان او و نسل اوست. و او هرگز اجازه نخواهد داد که ماشینها بر انسانها پیروز شوند. صدای قلبش، مثل یک طبل جنگی، در سینه اش میکوبید و او را به سوی آیندهای روشنتر هدایت میکرد.
سارا کانر، مادر جان، با چشمهایی که انگار آتیش ازشون زبونه میکشید، به هومن نگاه کرد. «هومن، گوش کن. این ربات، T-1000، خیلی خطرناکه. اون از فلز مایع ساخته شده و میتونه به هر شکلی دربیاد. تنها راه شکست دادنش، اینه که بندازیمش توی فولاد مذاب.» صدای سارا، مثل یه پتک، محکم و قاطع بود. هومن میدونست که سارا داره تمام تلاشش رو میکنه تا اون رو قوی نگه داره، اما ترس، مثل یه کنه، به قلبش چسبیده بود. آیا این کار درست بود؟ شاید اگه اون روز توی پارک مونده بود، هیچوقت با این رباتها روبرو نمیشد.
ترمیناتور، ربات محافظ، با اون چهرهی سنگی و بیاحساسش، یه اسلحهی بزرگ رو توی دستش گرفته بود. «T-1000 نزدیک میشه. باید آماده باشیم.» صدای ترمیناتور، مثل یه ماشین، سرد و بیروح بود. هومن نمیفهمید چطور میتونه به یه ربات اعتماد کنه، اما سارا بهش گفته بود که ترمیناتور اونها رو نجات میده. بوی روغن و فلز، حالا قویتر شده بود و صدای قدمهای T-1000، مثل یه رعد، توی فضا میپیچید.
ناگهان، T-1000 از پشت یه ستون آهنی ظاهر شد. بدنش مثل جیوه میدرخشید و چشماش، مثل دو تا لیزر قرمز، به هومن خیره شده بود. «جان کانر کجاست؟» صدای T-1000، مثل یه زمزمهی شیطانی، توی گوش هومن زنگ زد. هومن میدونست که نباید چیزی بگه، اما ترس، زبونش رو بند آورده بود. اگه اونها رو لو میداد، چی میشد؟ شاید همه چیز تموم میشد.
ترمیناتور، با یه حرکت سریع، به سمت T-1000 شلیک کرد. صدای شلیک گلولهها، مثل یه طوفان، توی کارخونه پیچید. T-1000، مثل یه مایع، از گلولهها رد شد و دوباره شکل گرفت. هومن با چشمهای خودش دید که T-1000 چقدر خطرناکه. بوی باروت و خون، توی هوا پخش شد و هومن فهمید که این یه جنگ واقعیه.
سارا، هومن رو پشت یه ماشین بزرگ قایم کرد. «هومن، تو باید قوی باشی. ما باید این ربات رو شکست بدیم.» سارا یه لوله فلزی رو به هومن داد. «این رو بگیر. وقتی T-1000 نزدیک شد، بزن به پاش.» هومن لوله رو گرفت. دستهاش میلرزید و قلبش تندتر از همیشه میزد. آیا اون میتونست این کار رو انجام بده؟ شاید اگه سارا نبود، اون الان فرار کرده بود.
T-1000، با سرعت به سمت اونها میاومد. ترمیناتور، با تمام قدرتش، سعی میکرد جلوی اون رو بگیره، اما T-1000 خیلی قویتر بود. صدای برخورد فلز به فلز، مثل یه سمفونی مرگ، توی کارخونه میپیچید. هومن، با ترس و لرز، از پشت ماشین بیرون اومد و لوله رو به سمت T-1000 پرت کرد.
لوله به پای T-1000 خورد و اون برای یه لحظه تعادلش رو از دست داد. ترمیناتور، از این فرصت استفاده کرد و T-1000 رو به سمت حوضچهی فولاد مذاب هل داد. بوی آهن گداخته، مثل یه جهنم سوزان، توی هوا پخش شد. T-1000، با یه جیغ بلند، توی فولاد مذاب افتاد و شروع به ذوب شدن کرد.
هومن، با چشمهای خودش دید که T-1000 نابود شد. یه نفس عمیق کشید و احساس کرد که یه بار سنگین از روی دوشش برداشته شده. صدای چکیدن قطرههای فولاد مذاب، مثل یه لالایی، توی گوشش میپیچید. سارا، هومن رو بغل کرد. «تو خیلی شجاع بودی، هومن. تو ما رو نجات دادی.»
ترمیناتور، به سمت اونها اومد. «T-1000 نابود شد. اما جنگ هنوز تموم نشده.» صدای ترمیناتور، هنوز هم سرد و بیاحساس بود، اما هومن یه جور مهربونی رو توی چشماش دید. بوی دود و خاکستر، توی هوا پخش شده بود و هومن میدونست که زندگیشون دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه.
روز بعد، هومن و سارا، از لسآنجلس رفتند. اونها میدونستند که اسکاینت، رباتهای دیگهای رو هم میفرسته. اما اونها دیگه نمیترسیدند. اونها یاد گرفته بودند که چطور با هم بجنگند و از همدیگه محافظت کنند. صدای باد، توی موهای هومن میپیچید و اون به آینده فکر میکرد. آیندهای که هنوز نوشته نشده بود.
هومن میدانست که زندگی پر از چالش خواهد بود، اما او دیگر آن پسر ترسو و ضعیف نبود. او در نبرد با ماشینها، شجاعت و قدرت را آموخته بود. او میدانست که با کمک سارا و ترمیناتور، میتواند هر مانعی را از سر راه بردارد. بوی خاک و گیاهان، جایگزین بوی آهن و دود شده بود و هومن امیدوار بود که روزی، صلح و آرامش به دنیا بازگردد.
شاید این فقط یک رویا بود، اما هومن مصمم بود که برای تحقق آن تلاش کند. او میدانست که آینده در دستان او و نسل اوست. و او هرگز اجازه نخواهد داد که ماشینها بر انسانها پیروز شوند. صدای قلبش، مثل یک طبل جنگی، در سینه اش میکوبید و او را به سوی آیندهای روشنتر هدایت میکرد.