خیلی وقت پیش، وقتی زمین هنوز خیلی جوان بود و جنگل های استرالیا پر از درخت های بلند و سرسبز بود، یک تنبل کوچولو به اسم تندک زندگی می کرد. تندک خیلی سریع بود! او می توانست از همه حیوانات جنگل سریع تر بدود. روباهی بود به اسم زرنگ که همیشه با تندک مسابقه می داد. اما زرنگ هیچ وقت نمی توانست تندک را ببرد. زرنگ خیلی ناراحت بود که همیشه به تندک می بازد. یک روز، زرنگ یک نقشه کشید. او می خواست تندک را فریب بدهد تا دیگر نتواند سریع بدود. زرنگ پیش تندک رفت و گفت: «تندک، من یک راز می دانم!» تندک پرسید: «چه رازی؟» زرنگ گفت: «توت های قرمز جادویی در جنگل هستند. اگر آن ها را بخوری، خیلی خیلی سریع می شوی!» تندک خیلی خوشحال شد. او می خواست از همیشه هم سریع تر باشد. اول، تندک با زرنگ به دنبال توت های قرمز رفتند. سپس، آن ها یک درخت پر از توت های قرمز پیدا کردند. تندک شروع کرد به خوردن توت ها. توت ها خیلی شیرین بودند و بوی خوبی داشتند. اما توت ها جادویی نبودند! تندک انقدر توت خورد که چاق و سنگین و خیلی کند شد. در آخر، تندک دیگر نتوانست سریع بدود. او خیلی ناراحت شد. زرنگ خندید و گفت: «حالا دیگر نمی توانی از من ببری!» از آن روز به بعد، تندک همیشه آرام و کند حرکت می کند. او دیگر نمی تواند مثل قبل سریع بدود. به خاطر همین، به او می گویند تنبل. و زرنگ، روباه، همیشه به نقشه اش می خندد.